عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



اگر ماه بودی به صد ناز / شاید شبی بر لب بام من مینشستی . . .♥♥ اینجا آسمان از دل من تیره تر است ، روزگارم ابریست ، من اگر تنهایم ، یاد تو با من هست♥♥ مهربانم روزگارم ابریست ، کاش این بار جای خورشید تو آفتاب شوی ♥♥ آسمونی رو دوست دارم که بارونش فقط واسه شستن غم های تو بباره ♥♥ ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من / ای حسرت روزهای شیرین در من! بی مهری انسان معاصر در توست / تنهایی انسان نخستین در من

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان dehkadeye gham و آدرس azi.love.girl.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 1797
بازدید ماه : 2256
بازدید کل : 75305
تعداد مطالب : 441
تعداد نظرات : 96
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار مطالب

:: کل مطالب : 441
:: کل نظرات : 96

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 1
:: بازدید هفته : 1797
:: بازدید ماه : 2256
:: بازدید سال : 8801
:: بازدید کلی : 75305

RSS

Powered By
loxblog.Com

khat cherk haye del tangi azi

تبلیغات
من ميروم
پنج شنبه 29 آبان 1393 ساعت 18:0 | بازدید : 420 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

من ميروم
ميروم به جايي كه تو نباشي! 

نميدانم چرا هر كجا رفتم ياد تو از خاطرم بيرون نرفت 
رفتنم بهونه اي بود براي فرار 
فرار از خاطرات ولي انگار قرار نيست از ذهنم پاك شوي و من بايد تا زماني كه زنده ام رنج بكشم
رنج نبودنت 
رنج بي وفايي
رنج رفتن و تنها ماندن
تا كي با خاطراتت زندگي خواهم كرد

درد و رنج فراوان نبودنت در نياز بودنت ديوانه ام كرد

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 29 آبان 1393 ساعت 17:8 | بازدید : 443 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

حضور هيچكس در زندگي ما اتفاقي نيست...

خداوند در هر حضور جادويي نهان كرده براي كمال ما...

خوش آن روزي كه دريابيم جادويِ حضورِ يكديگر را...

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چقدر پر ميكشد دلم
پنج شنبه 29 آبان 1393 ساعت 16:51 | بازدید : 426 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

چقدر پر ميكشد دلم

به هوايتو

انگار تمام پرنده هاي جهان در قلبم

آشيانه كرده اند..

4104de627ff6fe931.jpg

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
پنج شنبه 29 آبان 1393 ساعت 16:5 | بازدید : 481 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

تنهام!!! سرد است!!!!!!!! در خیابان تک وتنها بایادت !!!.....با خاطره هایت...........باهمه دلتنگیها!!!!!!!!!!!! باهمه زخم ها......................باز هم دوستتدارم .................

7dfmn41neo8na8ftyos5.png


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ای اشکهای پنهان من
سه شنبه 27 آبان 1393 ساعت 16:2 | بازدید : 450 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

ای اشکهای پنهان من گریه کنید بر خاطرات من بر پریشانی حال من بر قلب شکست خورده من . گریه کنید تا شاید آرام شود دل شوریده من 
امشب به مانند هیچ یک از شبها نیست دوست ندارم ناله ها ی گردانم را دیگر برسپیدی کاغذ حک کنم دوست دارم انه را به نتی تبدیل کنم تا همچون صور اسرافیل باشد تا بر ان بدمم تا زنگار از روح شکسته دلان بر دارد تا منقلب کند روح افسرده تورا 
نمی دانم انگشتان انسانی دل شکسته به مانند من میتواند ناله های جگر سوز مرا به سمفونی تبدیل کند که امواج سکون یافته را خروشان کند ایا از لابلای ناله های این سمیهای کوبیده بر تکه تخته میتوان ناله های  دل مرا شنید نمی دانم دوست دارم فریاد برکشم دوست دارم اشک بریزم 
تیرگی شب سر سام اور است.اشکهام وحشت زده ترس از رفتن ها  باید در دامن سکوت اشکهایم را بر روی قلبم آن گوشه که برای تو به یادگار گذاشته ام بریزم تا همواره سبز باشد
جنون مرگ .مرگ عشق ناتمام دیوانه ام میکند.دوست دارم آسمان به حال من بگرید تا اشکهی مرا در خود محو کند دوست دارم غمهایم را به باد بسپارم ولی باده نیز در غم من ناله سر میدهند دلم بر حال غربت خودم میسوزد .دردم چیست .عشقم چیست زندگیم کیست .او میداند با سکوتم میداند دریغا نمیدانم چه کنم دیگر آن کوچه پاییزی خزان زده برایم معنی ندارد دیگر خش خش شکستن برگها مرا به عمق پاییز نمی برد دیگر آینده مرا به سوی خود نمی خواند 
بی طاقتم فغان بر میکشم گاه در کوچه های دلتنگی به راه می افتم گاه تو را میبینم گاه در خیالم تو را میبویم  گاه تور ا احساس میکنم و گاه نمیدانم تو کیستی اما میدانم مرا با تو جدایی نیست  مرا بی تو سرنوشتی نیست سر گذشتی نیست و شاید تو خورشید بی غروب من هستی تو همه جا وجود داری طنین افکن 
ای بادهای پاییزی مرا با نفس سرد خود بسوزانید تا مرا از این محنت برهانید
ای دنیای ناشناخته من به تازگی به او رسیده بودم زمستان برای من سخت است در پناه تو شاید بتوان از آن گذر کرد 
تو هوای من شده بودی چرا مرا از استشمام خود محروم میکنی دم زدن در تو حیات است اشکهای بی قابم که ساله در پس برده غرور زندانی بود دیگر فرو نمیریزد بی تو دوست ندارد جاری شود
اما افسوس تو نیستی غریبم در هر غروب در بس رفتن آفتاب در انتظارم و از هر رهگذر صبح تو را میجویم  تاروزی باز گردی تا روزی با صدای آواز پرستو های هجرت کرده باز گردی خلوت تنهایم را دوست داشتم خلوتی که تنها یاد تو در آن بود حال که نیستی میترسم در این خلوت دیگر نتوانم برخیزم

عکس های عاشقانه غمگین و گریه دار از دختر


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تمام زندگی ام را دلتنگی پرکرده است...
چهار شنبه 21 آبان 1393 ساعت 16:39 | بازدید : 474 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري

کرد !

درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و

 

پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند . 

 

 دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.   

 

دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان

 دارم کنده شوم .

 

در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی

 داشت مرا بسوزانند .

 

رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي

 

مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند . . . 

 

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این

تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .     

       

همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند . 

  

تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش

 

هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره

 بي کسي و تنهايي مي جود . . . 

 

 به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد .  

 

به او که لبهايش از اندوه من مي لرزند .    

   

به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به

من مي نوشاند . . . . .        

 

به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد.     

 

به او که باورش کردم و دل به او باختم

 

به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روي

 دنيا بازشان نکنم .          

 

 به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد       

 

به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر زندگيم را

 

 اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را

 

 با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش

 

نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .     

 

لبهايش لرزش لبهايم را نوشيد و دستانش ترس تنم را چيد و نفسهايش برگهاي رنگين خزان را به

 

باران عاشقانه بهار سپرد .

 زيبارويي که مي داند زيبايي ماندني نيست پرستيدني ست / حکیم ارد بزرگ ( پدر فلسفه اردیسم Philosophy of Orodism)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
غصه نديدنش و دلتنگي از نديدن …
چهار شنبه 21 آبان 1393 ساعت 16:35 | بازدید : 479 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

غصه نديدنش و دلتنگي از نديدن …


همه اش يه غصه و ناراحتي هست .


اما وقتي چيزي رو حس کردي و ازنزديک لمسش کردي ، اين قدر نزديک که جزئي از اون

شدي بي قيد و شرط … اين قدر که جدا کردن خودت و اون ممکن نيست حتي نميتوني باور کني

 که اصلا روزي دو تا بودين نه يکي !!


اون موقع است که فقط يه غم و غصه نداري بلکه حالا هزار و سيصد تا شده شايد هم بيشتر !


وقتي حسش کردي محاله که دلتنگي هات کمتر بشه ، بيشتر ميشه و بدتر .


وقتي بودنش رو درک کردي ديگه با نبودنش نميتوني کنار بياي .


ديگه لحظه به لحظه ات خلاصه ميشه در يه چيز : توي دلتنگي هاي مدام و پياپي و تکرار

شونده .
خلاصه ميشه توي مرور گذشته و لحظات شادي با هم و درکنار هم بودن .


در کنار همه اين دلتنگي ها و مرور خاطرات ،لحظات به يادموندني رو براي خودت رقم ميزني

 و باز منتظر لمس دوباره لحظات شيرينت ميموني

                                                                 

زيبارويي که مي داند زيبايي ماندني نيست پرستيدني ست / حکیم ارد بزرگ ( پدر فلسفه اردیسم Philosophy of Orodism)


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بزار
سه شنبه 20 آبان 1393 ساعت 20:26 | بازدید : 477 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )
 

دل بستم به چشمات و دل کندن محاله

چیکار کردی با قلبم که راه برگشت نداره؟

 

بزار بگم عزیزم باتو خیلی دوست دارم عشقو

بزار برات بمیرم دست تو رو بگیرم

هرکجا شاهم اینجا کنار تو حقیرم

پخش شده من دیوونم بس که برات میخونم

سر به سرم میزاری به لب رسیده جونم

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
از تو دل میخوام نه ترحم..... با من حرف بزن
سه شنبه 20 آبان 1393 ساعت 20:22 | بازدید : 501 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

از تو دل میخوام نه ترحم شدم اسیر این توهم

که میسوزه دلت واسه من .... با من حرف بزن 

حرف بزن تا آروم بگیرم نگی دوسم داری میمیرم کی میمیره واست به جز من؟؟ با من حرف بزن 

 

دلهره دارم دیگه تو خوابت نیام یا کسی روزی تو دلت بگیره جام رو

 

دلواپست میشم تا دور میشی از خونه کی جز تو معنای این احساسو نمیدونه؟؟؟ 

 

از تو دل میخوام نه ترحم.....

 

با من حرف بزن... با من حرف بزن


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
حالا که رفته ای
پنج شنبه 8 آبان 1393 ساعت 20:13 | بازدید : 461 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

حالا که رفته ای

ساعتهــــا به این می اندیشم ، که چرا زنــــده ام هنـــوز ؟

مگـه نگفتـــه بــودم بی تــــو میمیرم ؟

خدا یادش رفته است مرا بکشــــد

یا تــــــو قرار است برگردی ؟

یا من دیگر همان دخترک نیستم؟؟


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
هنوز برایت می نویسم . . .
پنج شنبه 8 آبان 1393 ساعت 19:50 | بازدید : 442 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

هنوز برایت می نویسم . . .
درست شبیه دخترکی نابینا که هر روز برای ماهی قرمز مرده اش غذا می ریزد . . .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
فریاد زدم
پنج شنبه 8 آبان 1393 ساعت 19:48 | بازدید : 436 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

فریاد زدم پشت کدام چینه پنهانی

غوک تک مضراب مرداب تنهایی

گفت چینه ها ریخته

نیست جای پنهان شدن باقی

فریاد زدم همراه سفر می شوی یا که می مانی....

هر چه ایستادم نیامد صدایی

صبح روز بعد کلاغ های خبرچین خواندند:

خودکشی کرد تنهایی،خودکشی کرد تنهایی

 

 

--------------------------------------------------------------------------------


در شبان غم تنهایی ما شاپرک هم به چراغی نپرید

قدم هیچ فرشته به ره خانه ی ما راه نبرد

هیچکس مرگ دل زخمی ما را که ندید

هیچ شعله اجاق سرد ما گرم نکرد

چاره ی تنهایی ما مرگ نکرد

دست من رو به دعا خشک شد اما انگار

که خدا هم به دل خسته ی ما رحم نکرد

 

 

--------------------------------------------------------------------------------


عين حماقت است كه معتقدباشي به تو راست مي گويد ، در حالي كه خود مي داني اگر جاي اوبودي ناچار دروغ


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

در اوج تنهایی به هیچ فکر میکنم...

نیست میشوم و باز خودم را در گرداب

زندگی سرگردان میبینم.

در اوج تنهایی میخندم به هر آنچه

بودن میخوانند و من داشتن می نامم.

در اوج تنهایی به عشق فکر میکنم

و پاک تر از آن دروغ را میبینم.

در اوج تنهایی به حال دلم

زار میزنم و به سادگیش میخندم

در اوج تنهایی. . . . میمیرم...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بي كس ترين آدم كسي است كه كسي را ندارد تا بر بي كسي اش اشك بريزد.
پنج شنبه 8 آبان 1393 ساعت 19:45 | بازدید : 426 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

اوايل حالش خوب بود ؛ نميدونم چرا يهو زد به سرش. حالش اصلا طبيعي نبود .همش بهم نگاه ميكرد و ميخنديد. به خودم گفتم : عجب غلطي كردم قبول كردم ها.... اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود. بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش ميموندم .
خوب يه جورائي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه ميشد ممكن بود همه چيزو به هم بريزه وكلي آبرو ريزي ميشد.
اونشب براي اينكه آرومش كنم سعي كردم بيشتر بش نزديك بشم وباش صحبت كنم. بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم ميريخت.يه بار بي مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داري؟ قبل از اينكه چيزي بگم گفت : وقتي از اونا ميخورم حالم خيلي خوب ميشه . انگار دارم رو ابرا راه ميرم....روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه...! بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من ديوونه تره . بعد بلند خنديد وگفت : آخه به من ميگفت دوستت دارم . اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسيشه.زیر لب زمزمه می کرد: 
 اشک روی صورتم هست دونه دونه
تو دنیا کسی قدر دل منو نمی دونه
این دل نمی تونه که بی تو بمونه
دوست داره که تا صبح واسه تو بخونه
آخه این دل من بی تو شده دیوونه
بری ازش می مونه فقط یه ویرونه


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
خیلی سخته
پنج شنبه 8 آبان 1393 ساعت 19:38 | بازدید : 448 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

خیلی سخته خیلی سخته از عشق یه نفر بسوزی اما نتونی بهش بگی خیلی سخته یه مدت با یکی باشی به خیال اینکه دوست داره اما بعد بفهمی اینا همش ساخته ذهن خودت بوده و اصلا از اول عشقی وجود نداشته اون موقع است که می شکنی نمی دونی چی کار کنی از یه طرف دلت پیش اونه از یه طرف می دونی که دوست نداره مجبوری به اون فکر نکنی چی کار می کنی اون موقع است که یاد این شعر می افتی:
اونی که یه وقتی تنها کسم بود 
تنها پناه دل بی کسم بود
 تنهام گذاشت رفت
 رفت از کنارم 
از درد دوریش من بی قرارم 
خیال می کردم پیشم می مونه
 ترانه ی عشق واسم می خونه
 خیال می کردم یه هم زبونه
 نمی دونستم نامهربونه
 با اینکه رفته اما هنوزم 
از داغ عشقش دارم می سوزم 
فکر وخیالش همش باهامه
 هر جا که می رم جلو چشامه
دلم می خواد تا دووم بیارم
 رو درد دوریش مرهم بزارم
 اما نمی شه راهی ندارم
 نمی تونم من طاقت بیارم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
اشكي از جنس خدا
پنج شنبه 8 آبان 1393 ساعت 19:36 | بازدید : 431 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

دل خوش عشق شما نيستم اي اهل زمين...به خدا معشوقه ي من بالايي است


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
... به نام او که سرخ رویی ما به مدد لعل لب اوست ...
پنج شنبه 8 آبان 1393 ساعت 19:29 | بازدید : 412 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )
دير گاهيست كه تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آيينه ز من بي خبر است كه اسير شب يلدا شده ام من كه بي تاب شقايق بودم همدم سردي يخ ها شده ام كاش چشمان مرا خاك كنيد تا نبينم كه چه تنها شده ام...

مدت هاست که از حرف زدن میترسم! و تو تنها صدای سکوتم را به یاد می آوری

اما این بار به خاطر امروز برایت می گویم ، بخوان

.

.

.

.

.

.

.

خواندی! دیدی که چقدر ناگفته داشتم؟ و همه این را غرور نامیدند! و حتی تو..!

این بار فکرم  را تا سر حد فکر ساده نوشتم  تا همه بخوانند!

 

دیروز خاک ساعاتی گریه می کرد انگار باز دلتنگ بود

به هنگام شب باران به آرامی در گوش خاک ندا داد :چک چک چک چک !

این ندا را همه حتی پدرم نیز شنید ،  باران هیچ ترسی ندارد اما ابرها  وادارش کرده بودند تا غرورش ریزش کند!

خاک جان گرفت ، باران نیز آرام یافت.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0