عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



اگر ماه بودی به صد ناز / شاید شبی بر لب بام من مینشستی . . .♥♥ اینجا آسمان از دل من تیره تر است ، روزگارم ابریست ، من اگر تنهایم ، یاد تو با من هست♥♥ مهربانم روزگارم ابریست ، کاش این بار جای خورشید تو آفتاب شوی ♥♥ آسمونی رو دوست دارم که بارونش فقط واسه شستن غم های تو بباره ♥♥ ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من / ای حسرت روزهای شیرین در من! بی مهری انسان معاصر در توست / تنهایی انسان نخستین در من

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان dehkadeye gham و آدرس azi.love.girl.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 441
تعداد نظرات : 96
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار مطالب

:: کل مطالب : 441
:: کل نظرات : 96

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز :
:: باردید دیروز :
:: بازدید هفته :
:: بازدید ماه :
:: بازدید سال :
:: بازدید کلی :

RSS

Powered By
loxblog.Com

khat cherk haye del tangi azi

تبلیغات
درد دلی با تو
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392 ساعت 16:20 | بازدید : 493 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

    

 

درد دلی با تو که از عشقت دلگیری و دیگر صدای تیشه ات به گوش کسی نخواهد رسید. شبهای سربی عشقت را به خاطر سپرده ای و افسرده تر از همیشه در پی ردپایی عاشقانه بر قلب شکسته ات هستی ...

روزهای دلتنگی تو را می شناسم و آشنایم با احساسی که داری. می دانم چگونه قلب عاشقات را در زیر لگدهای سهمگین خود له کرده است.

 

"زنده ماندن را بدون وجودش نمی خواهم" هزاران بار جمله را برای خود تکرار کرده ای و در آینه زنگار گرفته.

 

ای اشک چشمانت را دیدی با خود فکر کرده ای که چه شد که عشق بازی شد؟ چه شد که آفتاب زمانه صورت عشق را سوزاند و آسمان حتی یک قطره هم نگریست تا سوزشش التیام بگیرد؟ چه شد که فرشته ها با دستان پاکشان جمله ناپاکی را در ترانه هایمان گماشته اند؟ آرزو عیب نیست ولی می گویند عشق گناه است باورت نمی شود عشق گناه باشد و تو یک گناهکار به همین راحتی مجازاتت می کنند و یک تبعید سرد برایت در نظر می گیرند چون عاشق شدی.

ولی هیچ وقت با خودت فکر کرده ای که انتهای این عشق ها چیست خرد شدن معشوقه های بی پروا و کم سو شدن امیدهای پوشالی و چیزی که آغاز شد باید پایانش را هم باور داشت.

می دانم که حقیقت دل کندن بسیار زجر آور است ولی باید با تیرگی ها جنگید و زیبا فکر کرد که تفکر زیبایی حتما زیبایی می افریند. بگذار قاصدک خیالت رهایی را تجربه کند و به دنبال کسی باش که با شب گریه هایت آشنا باشد. دل را به صاحب دل بسپار تا راه عشق را برایت هموار کند. این روزها جاده عشق خطرناک و بس صعب العبور است ولی اگر سازنده گوشه ای از احساس های شکسته ات دستان سردت را بگیرد از این راه به راحتی خواهی گذشت. کشتی شکسته روحت را مجالی ده تا معنی عشق واقعی را دریابد. فرهاد در بیستون چشم براه آمدنمان است باور کن تو هم ساکن شهرش خواهی شد.

دستانت را پر کن از محبت های واقعی انسان هایی که معنی عشق را می فهمند و از آن کسی که رد پایی از غم و دلتنگی رفتنش را بر دلت جای گذاشت دل بکن و مجنون وار عشق را با پاکی وجودت بیامیز تا صاحب قلب انسان فرشته خویی شوی.

می دانم که چگونه ای و حالت را درک می کنم. دقیقه های زجر آورت را می شناسم و می دانم که در پس احساس پاکت چقدر با بی محبتی اش گریان شدی. همه را می دانم ولی باید به اجبار بپذیری که دیگر معشوقه ای واقعی که با نورش فقط فضای دل تو را روشن کند کمیاب شده و آنکس که به لبخند تو به راحتی پاسخ دهد و گذشت را پیشه کند و صبورانه کنار گریه های تو بماند عاشق واقعی است.

این درد دلی بود با شما برای همه آنهایی که زخمی عشقند و امیدوارم مرهمی برای قلب های بزرگ و عاشق شما بوده باشم.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
افـــسوس
سه شنبه 24 ارديبهشت 1392 ساعت 16:2 | بازدید : 543 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

   

برای رسیدن به تو تمامی خاطرات گذشته خودم را به بایگانی ذهن سپردم. اما افسوس.

 

                              افسوس که خط اصلی تقدیر من بر روی جاده های انتظار امتدادی بی انتهاست.

هنگامی که کبوتر قلبم بر روی درخت عشق آشیان ساخت به خوشبختی در کنار تو ایمان

آوردم.من کسی را میخواستم که روحی از جنس پران قو و وفاداری شقایق داشته باشد تا

بند بند وجودش را به آرامش ابدی برسانم ودر این جستجو به تو رسیده ام.

اما صد افسوس که زندگی بدون توجه به ما واگن های سرنوشت را از روی ریلش میگذراند

و هنگامی که به من رسید مسافری غریب را پیاده کرد و تو را بی آن که نشانی از من داشته

باشی با خود برد.و من چه هراسی داشتم که نکند برنگردی.

بر سر جاده زندگی نشستم تا شاید پرستویی مهاجر پیغامی از تو بیاورد و اکنون که رفته ای

تنها اشک است که تمامی ندارد.

تو رفتی و بعد از تو باران انتظار چه بی صدا میبارد.

و من در خلوت تنهایی خویش مانند شمع میسوزم.بعد از تو سرگردانی تنها در دشت زندگیم.

سفر تنها سهم من ازچشمان تو بود.دیشب فانوس زندگیم به امید روی تو روشنایی میبخشید

و امشب بی تو در گذرگاه زمان خفته است.اکنون زمان کوچ پرستو ها و نزدیک شدن غروب بر بام

شهر است. من باز آخرین قطرات اشک را روشنایی ستاره های یادت میکنم و نهال عشق را در

گلدان خالی زندگیم میکارم تا در نبود تو خزان تنهایی آن را از پا در نیاورد. ...


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
خسته ام...
جمعه 13 ارديبهشت 1392 ساعت 23:33 | بازدید : 557 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

 خسته ام...

دستانم سرد است

از سرما مي لرزد اما...

 

چه كسي باور مي كند ؟؟؟؟

 

كاش مي دانستم دلتنگي كجاي اين قلب را تسخير مي كند

 

 تا بر آن پرده سياهي كشم ...

صدايش را خاموش كنم و او را از خود جدا .

باور نمي كنم ....باور نمي كنم .

باور نمی کنم که دلتنگ باشم

سرد است اما باز هم دل به شلاق هاي آسمان مي سپارم .

صورتم را رو به سوي آسمان مي برم .

به چشمهاي سرخ رنگش خيره مي شوم .

اشك هايش بر چشمانم مي نشيند .

هر معلولي علتي دارد اما چرا براي معلول سرماي بدنم علتي نميابم ؟

هر عملي عكس العملي دارد

 اگر من به تو مي انديشم تو نيز بايد......نه، بايدي در كار نيست 

اصلا چه اهميتي دارد

خسته ام ......خسته از فكر پرواز .

واگر بالاخره نتوانم پرواز كنم چه؟

شانه هايم را به علامت بي اهميتي بالا مي اندازم

به خود مي گويم چقدر همه چيز بي معني است.

عده اي مي دوند ، عده اي مي نشينند ، گروهي مي خندند ،

 گروهي مي گريند ...اما چرا؟؟؟؟؟؟؟

از اين همه فكر هاي در هم خسته ام

چه غريب است كه روزي چشم باز مي كني و

 مي بيني همه كساني كه روزي برايت حكم آشنا داشتند چقدر غريبند.

اصلا همه چيز غريب است غريب.

دلم مي خواست بالاي قله كوهي بودم و فرياد مي زدم خدايا چرا ؟؟؟؟

برگه اي مي گيرم دلم مي خواهد براي كسي بنويسم

يك نفر كه بداند ...

وقتي به خود مي آيم مي بينم تمام كاغذ پر شده است ...

همه جا نوشته شده   چرا و هزاران علامت سوال ديگر

كاش روزي اين نقاب ها از چهره ها برداشته شود .

احساس خفقان مي كنم ...ضربان قلبم كند و كند تر مي شود ...

چشمانم سنگين مي شود . دلم مي خواهد بخوابم .

ندايي مي شنوم كه فرياد مي زند ...نه ...تو نبايد بخوابي ...

تو اجازه نداري بخوابي ......ولي من مي خواهم بخوابم .

خسته ام .


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0