تا بر آن پرده سياهي كشم ...
صدايش را خاموش كنم و او را از خود جدا .
باور نمي كنم ....باور نمي كنم .
باور نمی کنم که دلتنگ باشم
سرد است اما باز هم دل به شلاق هاي آسمان مي سپارم .
صورتم را رو به سوي آسمان مي برم .
به چشمهاي سرخ رنگش خيره مي شوم .
اشك هايش بر چشمانم مي نشيند .
هر معلولي علتي دارد اما چرا براي معلول سرماي بدنم علتي نميابم ؟
هر عملي عكس العملي دارد
اگر من به تو مي انديشم تو نيز بايد......نه، بايدي در كار نيست
اصلا چه اهميتي دارد
خسته ام ......خسته از فكر پرواز .
واگر بالاخره نتوانم پرواز كنم چه؟
شانه هايم را به علامت بي اهميتي بالا مي اندازم
به خود مي گويم چقدر همه چيز بي معني است.
عده اي مي دوند ، عده اي مي نشينند ، گروهي مي خندند ،
گروهي مي گريند ...اما چرا؟؟؟؟؟؟؟
از اين همه فكر هاي در هم خسته ام
چه غريب است كه روزي چشم باز مي كني و
مي بيني همه كساني كه روزي برايت حكم آشنا داشتند چقدر غريبند.
اصلا همه چيز غريب است غريب.
دلم مي خواست بالاي قله كوهي بودم و فرياد مي زدم خدايا چرا ؟؟؟؟
برگه اي مي گيرم دلم مي خواهد براي كسي بنويسم
يك نفر كه بداند ...
وقتي به خود مي آيم مي بينم تمام كاغذ پر شده است ...
همه جا نوشته شده چرا و هزاران علامت سوال ديگر
كاش روزي اين نقاب ها از چهره ها برداشته شود .
احساس خفقان مي كنم ...ضربان قلبم كند و كند تر مي شود ...
چشمانم سنگين مي شود . دلم مي خواهد بخوابم .
ندايي مي شنوم كه فرياد مي زند ...نه ...تو نبايد بخوابي ...
تو اجازه نداري بخوابي ......ولي من مي خواهم بخوابم .
خسته ام .