ععع


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



اگر ماه بودی به صد ناز / شاید شبی بر لب بام من مینشستی . . .♥♥ اینجا آسمان از دل من تیره تر است ، روزگارم ابریست ، من اگر تنهایم ، یاد تو با من هست♥♥ مهربانم روزگارم ابریست ، کاش این بار جای خورشید تو آفتاب شوی ♥♥ آسمونی رو دوست دارم که بارونش فقط واسه شستن غم های تو بباره ♥♥ ای بی تو زمانه سرد و سنگین در من / ای حسرت روزهای شیرین در من! بی مهری انسان معاصر در توست / تنهایی انسان نخستین در من

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان dehkadeye gham و آدرس azi.love.girl.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 112
بازدید دیروز : 99
بازدید هفته : 394
بازدید ماه : 386
بازدید کل : 75718
تعداد مطالب : 441
تعداد نظرات : 96
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 441
:: کل نظرات : 96

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 112
:: باردید دیروز : 99
:: بازدید هفته : 394
:: بازدید ماه : 386
:: بازدید سال : 9214
:: بازدید کلی : 75718

RSS

Powered By
loxblog.Com

khat cherk haye del tangi azi

تبلیغات
ععع
شنبه 16 دی 1391 ساعت 21:34 | بازدید : 752 | نوشته ‌شده به دست azita | ( نظرات )

نميدانم چگونه تنهايي را تجربه كنم حال كه عشق من تبديل به جنون گشته است و انعكاس ناله هايم تنها حسرت آتش عشق را در من شعله ور ميكند آتشي كه عاشق ترين قلبها را به زانو در مي اورد فرو ريختن خود را ميبينم كه نشاني از بي وفايي توست
گويا سرنوشت مرا به انتها رسانده است ميداني جه ميگويم لحظه هاي ناگزير ديدن را به من ياد اور ميشود دوست دارم تاپايان سكوت تورا نظاره گر باشم هرچند كه تو ديگر نيستي  هنوز دوست دارم در نيمه هاي شب همراه با ناله هاي سكوت فرياد زنم  تا آنجا كه ديگر در انتظار همدردي نباشم با حسرتي كه همه شاديهاي مرا به آب ميدهد چشمهايم هنوز به انتهاي كوچه خيره است با خود ميانديشم  شايد اين پايان آغاز غم انگيزيست
احساس ميكنم بر پهنه كران ناپديد گشته ام و سياهي هول انگيزي تنهايي مرادر خود محو نموده  شايد حرفهايم ديگر برايت غريب است دوست ندارم يك عشق بي فرجام باشم روحم سر گردان و قلبم سر گشته است  يك بنفشه خشك چه ميتواند باشد در شيون بادهاي سركش انچنان به پرواز در ميآييد كه حقيقت وجودش انكار ميشود 
نگرانم.نگرانم از خوشه گندمي كه در زير پها به فراموشي سپرده شده نگرانم حتي پرنده اي آن را بر نميچيند
دوست دارم راه را دوباره تجربه نمايم وسكوت بيابان را با ناله هاي قدمهايم بشكنم و بر روي سپيدي برف با سياهي قلبم بنويسم هر شب انتظار را هزاران بار انتظار را تجربه ميكنم تا يك شب بادها ذره اي از بوي گل ياس را برايم به ارمغان آورد 
اي كاش ميتوانستم خود را در آغوش سادگيها رها كنم اي كاش معني غربت.تنهايي .رفتن را درك نميكردم  نميداني ساده نيست به رفتنها بنگري در حالي كه تو بدرقه كننده نباشي آسان نيست دلت را در زير خروارها خاطره مدفون نمايي و كلبه عشق را مدفن آرزو ها نمايي وبجز خاطرات توشه اي براي پايان راه نداشته باشي و جز قطرات اشك همدمي تورا نباشد وآْغوشي جز اغوش سرد زندگي را احساس نكني تو چه ميداني انتظار چيست تو چه ميداني پايان چيست در حالي آغازي نبود در هم شكسته ام شايد چشمهايم گريان است ولي هنوز تورا جسنجو ميكند و هر شب در خاطراتم تو را با من همره ميسازد دوست دارم بي تابي دلم را به تو ببخشم اما تو چه ميداني حجم بوسه هاي خالي چيست گرمي تو را تنها در خيالم احساس ميكنم عشق زيباست عشق باور نكردنيست  بخاطر فرياد ناله هايم بخاطر قلب پاكت به انتظار ميمانم  تا روزي كه دوباره....
زنده باد بر اين سكوت سكوتي كه همه چيز را در خود نگاه ميدارد جراها وبايدها.رفتنها .پايانها      براي تو .در كنار تو روزي من شكوفه خواهم زد  علي رغم تهديد زمستان  دوست داشتن را سر ميدهم حتي اگر شاخه اي براي روييدن نباشد حتي اگر اين انتظار وجودم را از بودن تهي كند چون بزرگ تر از اني كه براي تو پاياني باشد 
با خود عهد بسته ام ديگر به پايان نيانديشم حتي اگر پاييز بميرد حتي اگر زمستان نياييد حال  كه تنها پناهگايم سپيدي كاغذ است و همدم اشكهاي نيمه شبم سياه كردن كاغذ است  مينويسم تا دلتنگيهايم را با تمام وجودت احساس كني     

+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم اردیبهشت 1389ساعت 21:50 توسط سارو | یک نظر
شک و تردید،بیم وامید تلاطم انتظار هیچکدام تعبیری جز رفتن تو ندارد نه ضرورت و مصلحت رادرک می کنم نه تضاد و نه واقعیت را  هیچکدام در من سستی ایجاد نمی کند .                                                                                     

 

احساس می کنم چهره ات را هاله ای از غبار مه در بر گرفته هر چه بیشتر تلاش می کنم بیشتر دور می شوی شاید عشق دیداری باشد در آنسوی آسمانها اگر این تنها امید من باشد باز هم امیدوارم گرچه گذر زمان بر من دردناک است دوست ندارم حکایتی باشم در برابر سرنوشت که هر گونه دوست دارد مرا بر سپیدی کاغذ بنگارد .دوست دارم خود نگارنده آن باشم حتی اگر نتوانم  بنویسم تناقضی است در پاسخهایی که خود می دهم نیاز را در خود احساس می کنم فریادهایم پریشان است صدایم را کسی نمی شنود تلاشهایم بی نتیجه ..سکوت شکنجه امیز را دوست دارم ناله های الوده به دردم را هر شب در خلائ زمان فریاد می زنم  تا شاید بی معنایی سکوت را بشکند وشاید من در خیالاتی بلند غرق گشته ام...نمی دانم ولی غمی برجانم نشسته است که هراز چندگاهی هم نشین چشمانم می شود ..هرچه بیشتر می اندیشم بیشتر در خود فرومیروم شاید دوست دارم در غم زندگی کنم .شاید اندوه تجلی از پاکی عشق باشد.در این حالت روح و جسم با هم پیوند می خورند.غم با اشک همراه می شود.تجلی از تلفیق مادی و معنویت ... شاید این دلالتی باشد بر این که دلهای پاک سکوت،غروب و پاییز را دوست دارند زیرا خود را به پایان نزدیکتر می ببینند..در آغاز آرزوی مطلق تو بودی و در پایان نخستین آغاز را آرزوست .زمانی که در در رویای تو روحم به پرواز در می آید بی نهایت مطلق را درک میکنم شاید این آرمانی است که روحم را به پرواز وا می دارد تو چه می دانی پرواز روح چیست روحم بی تاب می شود وجودت را فریاد میزند وخود را از بند دنیا میرهانم  روح به عصیان میرسد .نگران. عشق به گریز از مادیات روحم احساس غربت میکند  میکوشد از اسارت رها گردد تورا احساس میکنم تو برای من پاک ترین پاکها و مطلق ترین مطلق ها .عرفان برای من در وجود تو تجلی میابد  من خود را محکوم به پرستش تو میدانم حتی اگر تو نخواهی میمانم در انتظار .وشاید انتظار خود فلسفه ایت   
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم فروردین 1389ساعت 13:21 توسط سارو | نظر بدهید

بسيار ساده لوحانه است اگر بپندارم با كلمات بازي نموده ام در برابر فهم خويش احساس دروني خود را مخفي بدارم  من دوست داشتن را با تو اموخته ام چگونه ميتوانم اموزگارم را به فراموشي بسپارم چگونه مهر ورزيدن و انتظار كشيدن را فراموش نمايم .
انتظارو. در انتظار عصيان مغروري كه بشكند اين سكوت را ..سكوتي كه مرا به حماقت وگاهي به فنا محكوم ميكند.انتتظار پايان نيست اغازيست بر بودند هنوز بودند را در كنار پنجره اي روياي خويش تجسم مينمايم ويقين دارم روزي به حقيقت ميرسد پس تا به ان روز در كوجه انتظار رو به ان پنجره مينشينم ودوست دارم دارم به دور از غوغاي دروغ اميز اين زندگي سرد در كنج معبد روياي خويش درانتظاربمانماتا شايد روزي دستي از تقدير يا تفكري از تدبير خواست مرا با خود همراه سازد و يا شايد در درتفكري از اعجاز خواب بر چشمانم مستولي يابد و هنگامي كه چشمانم را بگشايم انتظار را پاياني باشد 
تو جه ميداني بر من جه ميگذرد جسم را شايد ياراي مقاومت باشد روح را تواني بر استواري نيست سكوت فضاي درونم را پر كرده است دوست دارم سكوت مرا با خود همراه سازد تا اينچنين در انتظار وحشت پايان را تجربه ننمايم بناي احساسات من اتشفشاني نبودذ كه حال سركش كرده باشد  احساساتم انعكاسي است از درونم جرياني است ممتد از عمق وجود 
تو چه ميداني.. حال كه ايستاده اي بالاتر هر چيزي شايد هم بر بلنداي غرور اين گناه من نيست  اين زندگيست كه در وجود من مرگ را ميپروراند اين يورش وحشيانه يك خزان ناگهاني است كه مرگ را به خنده وا ميدارد حال  كه در پس پرده ياس انتظار را با خود زمزمه مينمايم و پيكر عريان زندگي را انگونه كه است ميبينم ولي اميد در پس اين خزان زنده است شايد براي تو گذشته تصوير ترك خورده اي از خاطرات باشد ولي من با گذشته در اينده زندگي ميكنم 
خسته ام. ميهراسم. تنهايي وجودم را در بر گرفته است چه قاطع قضاوت ميكني و به چه راحتي از احساسها ميگذري .شايد هم احساسي نبود و شايد بازي كودكانه اي بود .سكوت .سكوت .خدايا اين بود انچه ميپنداشتم ايا جز اين كلامي نيست پس مرا جه شد كه اينچنين باختم در بازي كه .......
ولي سوگند به زيباي اين سكوت در قلبم احساسش كردم وچشمهايش هنوز برايم سخن ميگويد حال كه نيست دردم را برسپيدي كاغذ مينگارم تا اگر روزي باز امد برحقيقت من سوگند را فرياد زند
ارامش جهره ات و بي تفاوتي نگاهت  بي شك انديشه اي است بر شكست خاطرات بر نابودي گذشته بر نابودي من ولي انان كه پروردگار را خويش را يافتند عاشقانه او را دوست دارندو حال من بنده همان خدا را عاشقانه دوست ميدارم كه در بنده اش نمودي از افريدگارش ميتوان يافت 

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388ساعت 7:28 توسط سارو | نظر بدهید
شاید خاطره ها را فاصله ها نابود کند یا ان را کمرنگ اما این خاطره نیست ان جزیی از بودن من از زیستن من .من با یاد تو زندگی میکنم حتی اگر کسی مرا به یاد نیاورد حتی اگر کسی وجود تنهای مرا احساس نکند حتی اگر ساحل موج را از خود بدور کند ولی من باز خواهم گشت  روزی خواهد امد که فاصله ها نیز نتواند مرا از ساحل دور نگاه دارد تا ان روز زنده میمانم اگر حتی صد ها بار مرا از خود دور نمایی نمیدانم جه میگذرد نمی دانم چه گویم دردمندم دردی که ارامش ان پرواز روح من شاید تسکینش کند شاید نبینمد اما گفته بودم تصویرت را بر قلبم حک کردم تا زمانی که چشمانم از دیدن تو ناتوان است تورا در روح خود نگاه دارم اری شاید تو رفتی ولی من میمانم تا روزی از سفر بازگردی  
+ نوشته شده در سه شنبه یازدهم اسفند 1388ساعت 20:26 توسط سارو | یک نظر

هر روز تصویرت را در ذهنم نقاش میکنم

نوشته شده در یکشنبه دهم خرداد 1388 ساعت 23:36 شماره پست: 27

بی اختیار در نیمه های شب قلم در دست گرفته مینویسم  به نظر میرسد با خود سخن میگویم ولی وجود کسی را احساس میکنم  اری بطور غریبی وجود تورا احساس میکنم  حس میکنم با تو سخن میگویم .در این اتاق که  به مانند قبر است کسی وجود ندارد  تنها احساس تو مرا یاری میکند که بنویسم روحم سنگین شده است و با سخن گفتن با خیال تو به ارامش میرسم  یادت میاید من همان جغد هستم که انشب تو را به مانند خود خواندم ولی ناله هایم در گلویم گیر کرده بود وفریاد بر نیاوردم انشب با خود می اندیشیدم خواهم مرد و احساس مییکردم مرگ اهسته اهسته اواز خود را زمزمه می کند ولی احساس بودند ماورای مرگ است  پس بر من چیره نخواهد گشت . هنوز چشمانم را بر هم نگذاشته ام .میترسم ولی احساس بودند مانند قوه مافوق بشر مرا از هراس وتنهایی وتاریکی می رهاند  کمی عرق بر پیشانیم مینشیند ترس وعشق با هم توام شده است  ناگهان احساس میکنم در کنارم نشسته ای حرارت وجودت را احساس می کنم . صدایت اشناست .اری همان دختر بچه معصوم رویا ئهای من .احساس میکنم ضربان قلبم ایستاده است  دوباره میشنوم به گمانم دیوانه گشته ام . در میان این کشمکش خیال با واقعیت بی اختیار دست خود را تکان میدهم .تو نیستی ولی من تورا احساس میکنم اری وجود خارجی نداری انچه است احساس تو است .روح تازه ای در تن من حلول میکند گویا از خواب عمیق و طولانی بیدار شده ام  . چشمان خسته ورنجیده وبچگانه تورا در خیال خود مجسم میکنم ان را دوست دارم  وبا ان زندگی میکنم  زندگی انقدر که تومی اندیشی جای تنفر ندارد نمیگذارم خواب بر چشمانم غلبه کند .دلواپسم پس از خواب بروی  .ارزو میکنم یک صورت داشته باشم .در برابر زندگی که با خونسردی و بی اعتنایی صورت هر کس را چند بار  به گونه هی مختلف  می اراید مقاومت میکنم  دوست دارم چهره واقعی مرا ببینی هرچه بیشتر به تو می اندیشم علاقه ام به تو وافر تر میشود من با دنیای واقعی انسی ندارم  دنیای من تویی ودر ان دنیا رویاهای خودرا میسازم .حال افسرده وشادی غم انگیز چشمانت نشان از زیبایی روح تو دارد تمام شب را به تو میاندیشم  من تا سپیده دم برای دیدند مانند روحی که در شکنجه باشد در انتظارم  تا تورا باز بینم  تا به صبح نمیدانم چند باردر ذهتم  صورتت را نقاشی می کنم ولی هیچ یک به مانند ان نیست که در واقعیت ببینمد  کذشت زمان را احساس نمیکنم  روشنایی کدری از پشت شیشه های  پنجره  به داخل سوسو میکند من مشغول بهترین نقاشی بودم که از تو در خیال کشیده ام  ولی حال چشمانم مکیرود تا ارامش بگیردچون تا ساعاتی دیگر تو را باز خواهم یافت

غروب خورشید زوال روشنایی نیست

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388 ساعت 14:59 شماره پست: 28

امشب زمستان من فرا می رسد
مانند ان بوته یک ساله 
من که خواهم مرد دراین شب
پس چه امیدیست به صبحدم 
بودن یا نبودن
شاید گریستند برای من 
وغمگین شدن عده ای
واز سر ترحم
شاید هم دوست داشتن مرا
پس چه میماند از من دراین دنیا
دراین دنیا هیچ!هیچ!هیچ!
بودنم را چتد تایی احساس میکردند 
نبودنم را ان چند نفر با گذشت زمان فراموش
وشاید اوکه مرا بیش از همه دوست داشت 
عکس مرا در البوم در صفحات اخر نکاه دارد 
چیزی از من نمیماند!
بجز شناسنامه ای که مهر باطل شد خورد 
پس چه غمگین است پایان من
انکه می گوید مرگ پایان کبوتر نیست 
اوکیست؟اوچه می گوید 
شاید باسرود عشق زیسته است
وشاید بارویا
می توان گفت او به خودو دیگران دروغ گفته است
متن بالا برایم بسیار با ارزش بوده چون زمانی انرا نوشتم که سر درگم در دنیای سیاست بودم نوشته ها ومطالبم کاملا رنگ و بوی سیاسی میداد عشق را فراموش کرده بودم و ان را بازیچه ای در دست دیگران اما این نوشته تحولی نو برایم بود دریچه ای تازه در زندگی برایم گشود این را به تو هدیه میکنم  به تویی که در تنهاییم برایت گریستم تویی که مرا در دل تنگیهایم تنها نگذاشتی و با دلم ماندی 

غروب زیباست در انتظار طلوع نور

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم خرداد 1388 ساعت 22:8 شماره پست: 29

 

چه سکوت زیبایست که با قطرات ملایم باران شکسته میشود و. نسیم گونه های سرد مرا نوازش میدهد. گویا قطرات باران ونسیم سمفونی افرینش را به وجود اورده .ودر مدح افریدگارشان مینوازد سمفونی زیبایی که بشر نوعی دیگر را برای ان نتوانست بوجود اورد.سرود افرینش هدیه ای است از افریدگار که روح زندگی را در کالبد موجودات میدمدو مینوازد تا خفتگان خفته را بیدار سازد و مینوازد تا برخدای خود شکر و سپاس کنند و مینوازد تا زنگار از اینه روح بشر پاک کند
هر قطره باران پیامی است از سو ی پروردگار وشنیدن ان برای همه ممکن است مگر انکه رو حی صاف و بی الایش در خود نمی بیند

 

 

ای کاش مجازات بدی داشت بی وفایی

نوشته شده در دوشنبه هجدهم خرداد 1388 ساعت 20:26 شماره پست: 30

ای کاش می توانستم یا میدانستم چگونه میتوان ان قلبی را که درزیر خاک دفن نموده ای به باغچه روییا های خویش اورم و از ان مراقبت کنم تا بارور شودوگل محبت ان شکوفا شود ای کاش ایکاش ای کاش!
مرا به دیوانگی متهم نکن عشق جز دیوانگی نیست من تورا برای دوست داشتن دوست میدارم من چشمهایم را شسته ام وتورا انگونه که دوست دارم میبینم فاصله ها توان مقابله بامن راندارند  من می ایم به سویت اگرچه صدها بار مرا برانی ..دوست دارم روزی که مرا در تنهایت فریاد زنی.  دیدنت در دلم اشوبی به پا میکند وندیدنت غربت را برایم به ارمغان میاورد. تو میدانی من عاشق ترینم نازنینم میدانی صادق ترینم ولی افسوس .......
توهمانی. که نمیدانی چگونه چشمان افسونگردخواب را از چشمان من ربوده .نگاهت روشنایی بخش قلب من است وقتی تو هستی هیچ چیز برایم زیبا نیست  هر انچه هست تو هستی 
میگویند برای عشق تمنا نکن چون خار میشوی .من خار شدن از برای تورا دوست دارم میدانم اگر یک روز با تو نباشم شاید خدا خواسته است ولی انروز روز پایان است روز مرگ وصدای چک چک اشکانم دنیا را ویران میکند و معصومانه در کنجی می نشینم ودر تاریکی شب برای ستاره ها می نویسم انها دیگر نمی  توانند نورشان را از من دریغ کنند در سکوت وتاریکی شب میگریم تا کسی نگوید عاشق شده است چون اینجا عاشقی گناه است 
نمیدانم اویی که رفت چه بود. که بود.غمخوار تو بود. ولی خیلی دوست داشتم قلبش را می دزیدم   ویواشکی جای قلب خود می گذاشتم  وانرابه تو هدیه میدادم .ندیدمش کاش میدیدمش چون از نگاه ادما می توان فهمیدعشقشان مقدس است یا هوس

بعضی اوقات با خود می اندیشم  غصه چرا ولی نمیشود تو غصه بخوری من نخورم عشق یعنی این .نه اینکه مانندتو قلبت را قرض بدهی   پس از چندی برای باز پس گیری ان بیایی. ای کاش مجازات بدی داشت بی وفایی. .دیگر دلهره بودند یا نبودند شکسته ام کرده .کاش میتوانستم خط خطیها بر قلبت رابخوانم  کاش میتوانستم با خط خرچنگ قورباغم روی ان بنویسم دوست دارم  تا پاک کند ان خط خطیهارو  کاش میدانستم درسکوت تنهاییت چه میگذره .خیلی سخته کسی را دیشب دوست داشته باشی صبح بلند شوی ببینی دیگر نیست رفته.. خیلی سخت است بدانی کسی دوست داشتنش دروغ  بوده بی وفا بشه کسی  که دلو براش گذاشتی. نمیدانم چطور شد یهو شدی عزیزم . حالا که دیونتم تنهام میذاری این رسمشه.. مینویسم که یکی بخونه اگه نخونی خدا خودش میدونه.  دیگه عشق برای من معنی نداره ..با تمام وجود داد میزنم خدا جون دوست دارم  بذار برن خدا جون ادما بی وفان . نمیگم نامردی کردی برو ..نمیگم این دنیا دنیا نمیشه .قلبی که شکست دیگه پا نمیشه .ولی میدونم یه روز غم تنهایی اسیرت میکنه مثل من زمین خورده وپیرت میکنه ..دیگه بسته ادما با این نوشته ها خوب نمیشن دیگه قلبای شکسته پا نمیشن  .
یه روز از خدا پرسیدم چرا ادمارو اینهمه که دوست داری.  غم رو تو دلاشون جا میذاری .گفت بچه تورو به چه حکمت خدا. گفتم خوب یاد میگیرم خدا .گفت برو بچه دور دونه مامان.برو بچه بازیتو کن تورو به چه عاشقی .بچه جون شکستن غرور مردو ندیدی .گفتم خدا به چه قیمتی میشکونن قلبارو .......خدا جواب نداد!!!!!!!!
گفتم خدا بزرگ شدم گفت بزرگی به قد  وسال نیست .بعد خدا یه چیزی تو گوشم گفت گریم گرفت ......
گفتم دوست دارم بچه بمونم خدا .تا تو رویای خودم دوست داشته باشم اونیرو که دوست دارم .گفتم نمیخوام بزرگ شم مثل اینا بی وفاشم دوست دارم تو رویای خودم اونو نقاشی کنم هر موقع دوست داشتم گریونش کنم هر موقع دوست داشتم خندونش کنم  براش بکشم که  دوسش دارم اخه ما ادما بعضی وقتا گوشامون نمیشنوه   میخوام براش بکشم که ببینه 
خدا گفت تو کجا بودی تا حالا نکنه تو از یه دنیای دیگه اومدی اخه بنده های من اینجوری نیستن گفت تو بنده هارو نمیشناسی 
اینا رو عهدشون وا نمیستن 
به خدا گفتم منو همون بچه نگه دار . تو گناه بچه هارو نادیده میگیری  .گفتم خدا میخوام برم دلم گرفته خدا میخوام گریه کنم . خدا گفت برو بچه شیطونی نکنی من بهت گفتم تو دلای بند های من هیج جایی برای دوست داشتن نیست نری بشکنن قلبتو باز بیای گلایه کنی اخه من خدای اونام 
خواستم از خدا بپرسم چرا وقتی ادما تنها میشن قم وغصه شون قد یه دنیا میشه 
گله کردن کار من نیست گله کار دل شکست خورده من نیست  

نظاره گرمباش بر ویران شدنم

نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1388 ساعت 21:7 شماره پست: 31

 

امشب که برایت مینویسم نمی دانم چگونه اثباتی باشم بر خود  ایا گناهکارم یا بی گناه ..میدانم تا اخرین لحظه پیش می ایم گاهی اوقات در زندگی چیزی برایت ارزشی پیدا نمیکند جز ان هدف که دوستش داری .گاهی دوست دارم تورا در گوشه ای از قلب خود زندانی کنم تا پرواز نکنی. ترس از پروازت خواب را از چشمانم ربوده .تو نمی دانی با هر جزر ومد تو قلبم را چگونه دگرگون میکنی و رویاهای مرا به تلا طم می اندازی گویی تکه ای از قلبم میشکند .خیلی دوست داشتم در جای تو قرار میگرفتم  تا تو زلیخا باشی من یوسف ..نه در هر کار خداوند حکمتی است 
کاش میدانستی هوای نفس مرا اسیر خود نکرده است .فریادت میزنم راهی برای بازگشت ندارم. من دیگر به پایان نمی اند یشم دوست داشتنی زیباست که پایانی برای ان نباشد. دوست دارم دستت را در دستم بگیرم وتورا در اغوش نوازش کنم و از قلبم برایت بگویم وبگویم مرا تنها مگذار وتو اشک بریزی .تو هر چه هستی من اینچنین دیوانه توام  چندیست تنها یاد تو مرا ارام میکند .هنگامی که چشمانم را بر هم مینهم ارزوی تورا در دل دارم کاش منهم در ارزوهایت جایی داشتم  نگذار تنها در خیال با تو باشم  نظاره گر نباش ویران میشوم

 

رسیدن .انتظار .کابوس

نوشته شده در جمعه بیست و نهم خرداد 1388 ساعت 23:22 شماره پست: 32

    نمی دانم در قلبت چه میگذرد و به چه می اندیشی ایا در ذهنت هنوز جایی برای اندیشیدن نسبت به من وجود دارد نمی دانم چه شد که تنگ رویاهای من شکست و ماهی قرمز کوچلوی ان که مرا به یاد شادی کودکانه ام می انداخت به کجا رفت به ان شادی که دیگر تکرار نشد به این امید که ماهی کوچلو مرا به ان سالها برد  نمی دانم.
ولی سکوتت زود تر از تو ناگفته هارا باز گو میکند دوست دارم نگاهم را وسعت بخشم تا فرا تر از قضاوتهای محدود بی اندیشم  نمیدانم چگونه است دیگر صدایم را احساس نمی کنی همان صدایی رنگ پریده ای که برای با تو بود ن ان شب شکست  و پاسخ دادی یاریش میکنی  و نمیدانم در خیالت به کدامین سو می نگری .نیاموختی به من چگونه گیرم دست یاری دهنده ای را و دوست داشتم باشی تا صدایم را یاری رسانی  پاسخی نیست برای ان چه شد خورشیدکم دیگر از پس ابرها به گلهای باغچه سرک نمی کشد  گل پزمرده افتبگردان در باغچه قلبم در انتظار طلوع دوباره خورشید است و هر صبح به امید تو چشمانش را باز می کند طلوعت برایش تولدی دوباره است 
میترسم تو دیگر دست نیافتنی باشی من که پرواز را نیاموخته ام تادر اسمانها در جستجویت باشم ای کاش راز  پروازت را به من اموخته بودی 
در خواب ورویا تو را در کنار خویش میبینم ولی در وافعیت خود را در چهار دیواری مبهوس میبینم بدون پنجره ای .چه کنم .نمیدانم. بگو اگر نیاز به تمنا است تمنا میکنم.
دیگر دوست نداری معنی نگاهم را بفهمی . دیگر نخواهم گفت دلت سنگ است شاید من دیوانه ام .وخود  دچار مشکلات عاطفی هستم که نمی دانم ودیگران را متهم میکنم. باز نمی دانم 
ولی هرچه هستم هنوز عاشقت هستم وتورا میپرستم و برای من میمانی انچنان که در قلب وذهنم هستی و زیباترین نوشته هایم را که از اعماق وجودم جاریست برای تو مینویسم  چه باشی  یا....و هیچگاه از یادت خسته نخواهم شد هرگز ان خانه ای  را که درقلبم برایت ساخته ام به کسی نخواهم داد .تا با هر تپش قلبم  یاد تو در رگانم جاری باشد  و باز مینویسم دوستت دارم گناهش هرچه می خواهد باشد 
از خداوند کمک میخواهم تا مرا یاری کند تا سرود عشق را با هر طلوع افتاب  از اعماق وجودم سر دهم تا یادت همیشه با من باشد نمی توانم دوست داشتنم را انگونه که هست بر روی کاغذ برایت بیان کنم ولی تو باعث شدی دوست داشتن را با تمام وجود احساس کنم 
ولی بدان سوگند میخورم تورا فراموش نخواهم کرد حتی اگر مرا از یاد بری و هیچگاه از تو رنجور نخواهم شد چرا که تورا می پرستم و دیوانه وار  عاشقت هستم و میمانم حتی اگر تو نباشی  هنگامی که خورشید وجودت از برابر دیدگانم دور میشود  ابرها و بادهای سیاه گل افتابگردان را تهدید به نا بودی میکند ولی بدان اگر روزی بشکنم باز خواهم برخواست به یاد تو که دوست داشتن را با تو اموختم 
تنها نوشتن برایم باقی مانده است و هنگامی که به انتها میرسم پریشانم  و دلم هوای تورا میکند زیرا زمانی که مینویسم احساس میکنم در کنارم هستی و برای این است که نوشتن ارامشی را برایم به ارمغان دارد
قصد ندارم تورا به ترحم وا دارم .نمیدانم باید رفت به کجا نمیدانم .باید خود را از حصار تنهایی رها کنم . نمی دانم چگونه ..امید داشتم یاریم کنی  .نمیدانم ..این نمیدانمها مرا نابود خواهد کرد 
دوست دارم در باغچه خاکستری خاطراتم که عمری کوتاه داشت راهی شهر خیال شوم و از جاده نمی دانمها خارج شوم دستانم را به گرمای دستان  یاری دهنده ای بسپارم

دوست دارم انسانها را جور دیگری ببینم

نوشته شده در شنبه ششم تیر 1388 ساعت 20:55 شماره پست: 33

در غروبی غمگین گویا اسمان مرا در تنهایی خویش شریک کرده است و چهره گرفته خود را به نمایش گذاشته است بر بلندای خیال خویش بدور از هیچ غوغایی بر بلندای صخره ای سست تنهای تنها  .  با تکیه بر درخت خشکیده ای که بودن مرا احساس نمیکرد نظاره گر اسمان بودم با خود می اندیشیدم بودنم .رفتنم وامدنم  همه را در یک زمان دوست داشتم کنکاش کنم چرا های بسیاری در زندگی من وجود دارد ارامش در وجودم نیست چرا تو !چرا احساس تو مرا ارامش میبخشد .آه خدایا  ای کاش ایکاش تو نیز ..!کم کم قطرات باران وجودشان را به رخ میکشند ولی چیزی نمی تواند فکر وذهن مرا از تو دور کند  بلند میشوم با تمام توان فریاد می کشم در اینجا کسی نیست صدای مرا بشنود بازهم فریاد میزنم تا شاید روحم کمی ارام گیرد من به استانه جنون رسیده ام دیوانه وار دویدن را اغاز میکنم نفسهایم به شماره می افتد قدرتم رو به زوال میرود خسته شده ام می ایستم  فکری به ذهنم میرسد  می نشینم با دو دستم شروع به کندن زمین میکنم  نه چه احمقانه است !
پس رویاهای من چه میشود  همه عمر سعی کرده ام که این فکر را از خود دور کنم .دیگر توان فکر کردن ندارم کمی می ایستم در خود فرو میروم و بر انچه که بر من گذشته است تفکر میکنم  کم کم این نتیجه بر من فایق میشود که دیوانه ام  غرش رعد و برق مرا به خود می اورد نه من دیوانه نیستم من هنوز همه راه ها را برای رسیدن به نیازموده ام  
 صدای شکستن شاخه خشک درختان .اری او میاید . من دوست دارم   ادمها را جور دیکری نگاه کنم  جوری که شبیه هیچکس نیست

میبینمت خبر از دلت ندارم

نوشته شده در شنبه ششم تیر 1388 ساعت 21:55 شماره پست: 34

چند روزیه خبر ازت ندارم .نه خبر از خودت .میبینمت خبر از دلت ندارم 
. با خودم گفتم شاید خسته شدی .غمگین دل زده شدی
. قلبم رو تنها گذاشتی رفتی .شاید از اون اولشم نیاز نداشتی 
.ولی احساس میکنم تنهام . تو این همه ادما سر گردون ورسوام 
.وقتی دلم میگیره فریاد میزنم .تو ی تنهایی خودم داد میزنم 
. دیگه کسی نیست دستمو بگیره .دیگه عادت شده دلم داره میمیره 
.گاهی با خودم میگم زندگی همینه .قلبای ادمای شکسته اینه 
.دیگه مهم نیست این دنیا برام .ادماش همه هستن یه مرام .
دوست دارم خاکی باشم .مثل گرد وغبار راهی باشم 
.رو قلب هرکی دوست داشتم بشینم .
دوست دارم نوشته هامم خاکی باشه
.بدون فعل وقافیه مثل خودم ساده وبی حاشیه باشه
.تو زندگی میگن فقط باید رفت . باید رها بشی از تنهایی چشمارو باد بست.
اخه باید کجا رفت . با کدوم امید باید رفت.
نمیدونم چکار کنم .امتداد زندگی رو چطور نگاه کنم 
.توی جاده ابهام وتردید نمیشه قدم برداشت
.سهم دوست داشتن ادمارو نمیشه تنها گذاشت.
اگه برم اخرش سراب باشه با چه امیدی با کدوم دل میشه برگشت 
.دلی رو که دوست داشته باشی نمیشه ازش گذشت .
از خدا کمک میخوام  نمیگم اشکام پاک کنه 
.فقط موقع اشکام یکی منو یاد کنه 
.خداهم میدونه اون کیه .عزیز دردونه من اونه 
.وقتی مینویسم دلتنگیام کم میشه .یاد تو میوفتم دلم اروم میشه ..
دیشب وقتی اسمون رو نگاه میکردم از خدا پرسیدم چرا اینهمه ستاره رو افریدی گفت چون که اونا  رو زمین معشوقه هستن  اون ادما رو زمین هر کدوم عاشق یه ستاره هستن .به خدا گفتم ستاره من رو زمین چکار میکنه  مثل همیشه خدا خندید و هیچی نگفت .ولی میدونم ستاره ام  رو رو زمین با هیچ ستاره ای تو اسمونها عوض نمیکنم

برگ خشک

نوشته شده در چهارشنبه دهم تیر 1388 ساعت 20:44 شماره پست: 35

نفس کشیدن گاهی برایم دشوار است در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را اهسته در انزوا میتراشد ایا تا به حال با خود اندیشیده ای این درد را به که میتوان گفت به هر کس که بگویی با لبخندی تمسخر امیز پاسخت را میدهد دوایی بر ان نیست حتی فراموشی .بن بست دلگیریست همه دردهایم را در سینه ام نگاه میدارم چون قابل بازگو کردن نیست همه را به سکوت میسپارم اموخته ام وسعی میکنم تا ممکن است خاموش باشم اموخته هایم همیشه تلخ است وگران تمام میشود افکارم را برای خود نگاه میدارم .حرفهایت را که به یاد میاورم از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میدهد  حقیقتی که مرا....خوانده بودی پس از ان حرفهایت بدبختی های زندگی خود را که داشتم فراموش میکردم در جلوی چشمانم نمایان شد به ذهنم فشار می اورم نمیدانم شاید صدای خش خش خورد شدنم تورا ارامشی بخشد شاید تقدیر این بود تا با تو دنیا را بشناسم تا بدانم من کیستم ودر کجا قرار دارم اخربرگ خشک حقیر جایی در میان گلزار ندارد یادم میاید هنگامی که به گلزار نگاه میکردم ترس تمام وجودم را میگرفت میترسیدم روزی گلی از ان گلزار بگوید ای برگ خشک تو به دنبال چه میگردی در گلزار تو کجا ما کجا از ان زمان هرکس بر روی برگی خشک پا میگذارد به یاد خود می افتم  

نه دست تقدیر نه گناه ادما میدونم

نوشته شده در چهارشنبه دهم تیر 1388 ساعت 23:30 شماره پست: 36

می خواستم دوست داشته باشم مثل ستاره های تو اسمون
میخواستم شبها نگات کنم مثل بچگیها تو با لا پشتبون 
میخواستم مثل ماهی تو حوض مامان بزرگ 
نجاتت بدم با یه رویای خیلی بزرگ
می خواستم بهت بگم چقدر دوست دارم 
طاقت دوری چشمای نازتو ندارم 
اگه خواستی بری بدون بازم عزیزی
توی قلب من همیشه بی رقیبی 
    دیر وزود میخوای بری میدونم 
نه دست تقدیر. نه گناه ادما.میدونم
فقط می خوای بری میدونم
تورو به خدا اگه رفتی نگو دیونه بود 
نگو درمونده بی کس عاشق بی اشیونه بود 
کاشکی تو می رفتی منم میرفتم
تو به زندگی ومن به نیستی میرفتم
به رسم مهربونی رفتن کاش یه بار میگفتی دوسم داری 
کاش این دردارو رو قلبم میتونستی برداری

امشب میخوام نقاشیاتو تو ذهنم ناز کنم 
شاید دیگه ندیدمد که بودنتو یاد کنم
دیگه هیچی نمیگم نمیگم خوبی نمیگم بدی
ولی قسمت میدم به خدای اسمون
همیشه ادمارو دوست داشته باشی مثل همون
 دیشب بازم دلم گرفته بود رفتم پیش خدا اخه کسی دردمو نمیدونه بجز خدا .
خدا گفت تو دیگه هیچ درد رنجی نداری .ارزو دیگه هم نداری 
این کیه یه روز ازش شکایت میکنی  فرداش میا ی با جسارت ازش حمایت میکنی
گفتم خدا این دفعه هم ازش شکایت دارم گفت کی گفتم همون که دوسش دارم 
گفت این دفعه دیگه چرا .گفتم نمی دونم .گفت نمیدونی یا نمی خوای بگی بغض گلوم گرفت گفتم نمی دونم

غریب مثل ستاره ها شدی

نوشته شده در شنبه سیزدهم تیر 1388 ساعت 18:11 شماره پست: 37

کاشکی همیشه اسمون ابی بود 
قلبای ادما خاکی بود
کاشکی توی این این شهر سیاه
دلهای ادما مهتابی بود
کاشکی نگفته بودی
راز دلت رو نبوشونده بودی
حالا من چکار کنم چشماتو چطور نگاه کنم
اخه گفتی دوستم نداری 
جایی دیگه تو قلبم نداری
اخه نمیدونم چکار کنم دنیار جطور نگاه کنم
نمی خوام حرفام خیلی عاشقانه باشه 
یاد تو تنها تو قلبم یه بهونه باشه 
اخه دنیا رو باچشمای ناز تو میبینم 
اخه من تورو میخوام که نمیدونه 
شاید تو هم مثل دنیا شدی 
غریب مثل ستاره ها شدی
اخه بهت گفته بودم ستاره ها رو دوست دارم 
اون یکی ستاره زمینی رو روی قلبم میذارم
ولی تو اینو نمیخوای بدونی 
فقط دوست داری قلب منو بشکونی
دیشب بعد از این همه مدت خوابتو دیدم 
تااومدم نکات کنم از خواب بریدم
دیگه نمیدونم کجا بیدات کنم 
توی خواب توی رویا تو بیداری نگت کنم
بعد از اون خواب دلم خیلی گرفته بود
اما تو نبودی نگام کنی 
باچشمای نازت منو صدا کنی
میدونی از چیه دنیا دلم گرفته 
حالا بهت میگم تا نگی عجیبه
خیلی سخته یه غریبه یهو به دل بشینه 
بعد بگه چشماش نمی خواد تو رو ببینه

رسم عاشقی

نوشته شده در یکشنبه چهاردهم تیر 1388 ساعت 20:23 شماره پست: 38

کاشکی همیشسه یکنواخت بودی 
دوست داشتنی مثل پری تو قصه ها بودی 
کاش تو رویاهای من میموندی 
کاش دل تنهارو نمیشکوندی
اخه من دوست ندارم مثل کاغذ رو من خط بکشن 
دل شکست خورده ام رو دوباره به اتش بکشن
اخه دلم کوچیکه مثل اسمونا وسعت نداره 
اونی که دلارو بشکنه دیگه دل نداره 
دلم خیلی غریبه دوست دارم پیشم بمونی 
تا بتونم در بیام از این دنیای زندونی
تا تو دنیای خودمون بسازیم یه دنیای دیگه 
دست هم رو بگریم بریم به فردای دیگه 
تو اونجا دلامونو به هم بدیم 
روی عهدی که میبندیم بمونیم 
دوست دارم یه بار بگی دوستم داری 
نه اینکه بگی طاقت موندن نداری
همش میگی برو موندن فایده نداره 
اخه به کجا برم وقتی دلم کسی رو نداره 
من نگفتم همه دنیات برای من باشه 
ولی دوست دارم تو قلبت کوچک جایی برای من باشه 
اخه قصه ام  میگیره میگی رها کنو برو 
مثل قاصدک گلام جدا کنو برو
پس رسم عاشقی چی میشه 
اون قلبی که شکسته باچی درمون میشه

 

بال شابرکها

نوشته شده در شنبه بیستم تیر 1388 ساعت 19:19 شماره پست: 40

دیشب که صدات رو شنیدم
توی صدات درد هامو دیدم
اخه غم منو تو یکیه
میدونی تفاوت منوتو چیه
ادما اینجا جابجا میشن
فاعل و مفعول از هم جدا میشن
تو عاشق یکیو من عاشق تو 
هنوز چشمات به دنبال اون یکیو من به دنبال چشمای تو
به خودم گفتم باید به فکر قصه ادما بود 
باید به فکر شکسته شدن بال شابرکا بود
باید بجای اینکه همش بگم دوست دارم 
به فکردل ادمای تنها بود 
ای کاش مهربونیم برات دوا بود
دوای درد شاهزاده قصه ها بود
کاش یکی بیدا میشد درد دلم رو برات مینوشت
اخه من نمیتونم بنویسم مثل سرنوشت 
میگن سرنوشت ادما رو میشه رقم زد 
ولی شکست دلا رو نمیشه دیگه بس زد 
بیا به حرمت اون اشکهای زیبات 
به حرمت اون دل غمگین وتنهات
بیا دلامون رو به هم بدیم
بیا تا دوباره به اونا جون بدیم
اخه غصه خوردن اثر نداره 
اخه کسی از درد دل منو تو خبر نداره

الهی مثل من بشی دیونه

نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم تیر 1388 ساعت 21:50 شماره پست: 41

دیشب چشمام رو بستم رفتم به اسمون
اون بالاها بیش ستاره های مهربون
ستاره ها هی به هم چشمک میزدن
سرنوشت ادمارو ستاره ها رقم میزدن
گفته بودی اون بالا تورو میشه بیدا کرد
اما نگفته بودی اون بالا منو میبری از یاد
کاشکی مثل اون قدیما رو زمین بودی
مثال شمع دونیهای تو گلدون بودی
خیلی ازت دلم گرفته دیونه 
دیگه ندارم برای زندگی بهونه
فکر نمیکردم اینجوری منو ببری از یاد
که نتونی بیاری اسمم رو به یاد
فکر نمیکردم اینقدر بی وفا شی
مثل ادمهای بد تو قصه ها شی
ولی من از خدا میخوام تورو ببینم دوباره 
تا صدای قلبت رو گوش بدم ستاره 
از صدای قلبت خیلی خوشم
فدای چشای نازت بشم
بیا منو تو بشیم ستاره
دست هم رو بگیریم دوباره
من و تو دریا بشیم یه دریای پر از اب 
بس بیا تا بخونیم برای دلهای بی تاب
بعضی وقتها ادما از ادما دور میشن
مثال منو تو از هم دلگیر میشن
نه خبر از دست تو هست نه خبر از دست گردون
الهی مثل من بشی سرگردون
الهی مثل من بشی دیونه 
که بدونی درد عاشقی خیلی گرونه

 

افسوس

نوشته شده در جمعه بیست و ششم تیر 1388 ساعت 19:39 شماره پست: 42

 

 

 

 

نوری نیست .تاریکی.خاموشی.خنده ای بر لب برای فریب دیگران تکیه گاهی نیست هرچه هست در سیاهی مطلق فرو رفته با چشمان باز مینگرم چیزی نمیابم 
چشمانم را میبندم در اعماق وجود خود فرو میروم باورهایم در این دنیا رنگ باخته است در این تاریکی مطلق نوری مرا به سوی خود میخواند ملتمسانه از او میپرسم کیستی ایا برای نجاتم امده ای از او می خواهم مرا تنها مگذارد .پاسخی میشنوم من ساخته ذهن تو هستم رویاء تو همان رویاء دوست داشتنی تو.همدم تنهایهایت برای فرار از واقعیتها باید به من پناه اوری
حال دیگر دلم به حال تنهایی خود نمیسوزد میخواهم تنهایم را بارویاءهایم سر کنم رویائی که تنها یاد تو دران است در انجا برایت میگریم میخوانم با تو زندگی میکنم .رویائی که دیگر من در ان ملتمسانه به تو خیره نمیشوم تا سخنی محبت امیز را بر لبانت تمنا کنم.هرچه هست دوست داشتن است
شاید رویاء من برایت پوچ باشد شاید هم  مرابه حماقت متهم کنی .ولی گریزی نیست تو همدم تنهای من هستی روحم را با گذر از وجود تو ارامش میبخشم
شاید بیش از این باید تلاش میکردم شاید هم نتوانستم واقعیتها را درک کنم بر خود خرده نمیگیرم حال توانستم تو را مبدل به رویائی کنم که هیچ کس حتی تو نیز نتوانی ان را از من دور کنی 
حالا وقتی دلتنگ میشوم و قطرات اشک گونه هایم را ارام ارام نوازش میکند و میخواهم قلب تورا احساس کنم برای فرار از تنهایی به اعماق زرف وجود خود میروم از این دنیا دور میشوم انقدر سبک میشوم که هیچ چیز را به جز تو احساس نمیکنم و به انچنان ارامشی دست پیدا میکنم که با هیچ چیز این دنیا مادی قابل مقایسه نیست دلم میخواهد در این ارامش بمانم 
ولی افسوس ..افسوس...ناتوانم .....

 این شعر متعلق  به من نبوده حتی به یاد نمیاورم  سراینده شعر کیست با جستجو در دست نوشته هایم ان را یافتم .به یاد نمیاورم علت یاداشت ونگهداری ان را در دست نوشته هایم ولی میتوانم بگویم بسیار زیباست  
سنگین گذشت لحظه از هم جداشدن 
این بود انتهای همان اشنا شدن
ما را بدست باد سپردن مثل ابر
درد اور است در دل طوفان رها شدن
وقتی دلی برای برای تو اینه میشود
انصاف نیست دشمن اینه دشمن اینه ها شدن 
وقتی سکوت هنجره را دفن میکند
دیوانگی است مرثیه هم صدا شدن
ایمان بیاوریم به اغاز فصل سرد 
ایمان بیاوریم به از هم جدا شدن

 

شاید تن خسته باشم ولی نا امید نیستم

نوشته شده در شنبه سوم مرداد 1388 ساعت 23:30 شماره پست: 44

دیگر دزدانه نگاهم را به سویت نشانه نمیروم دیگر چشمانم را بر چشمان زیبایت خیره نمیکنم  .دیگر منتظر معجزه نمیمانم 
اری من بیمارم .بیمار عشق تو ولی بدان دیگر تمنا نمیکنم
شاید دیگر در مسیر نگاه من قرار نگیری ولی تمامیت زندگی من ان است که تو را بیاد بیاورم وروحم را به یاد تو پیوند دهم 
سحرگاهان یادت مانند شبنم گلبرگهای روحم را نوازش میکندشاید مردمک تنگ چشمان  من تاب تشعشع زیبایت را ندارد
هنگامی که تورا دوست دارم یاد کنم چشمانم بر هم مینهم و عکسی را که در خیال بر دیوار قلبم از تو کشیده ام  را بر میدارم و انرا به اغوش میکشم و تنها این عکس از تو باقی مانده و خاطراتت
گویا اغاز فصلی سرد را تجربه میکنم .میترسم .علت را نمیدانم من همیشه عاشق سرما بوده ام علت ترس را نمیدانم 
این سرما روحم را ازار میدهد.نه جسمم را.سرمای عشق نمیسوزاند نابود میکند .غرورت راو بزرگیت را .همه را به نیستی میکشاند با اینکه بر این واقفم چه کنم عاجزم .چون نیازمندم چون عشق بازگشت ندارد
تضاد.کفر .شرک شک. بی ایمانی .حماقت ترس.گاهی بر من قلبه میکند ولی اینها نمیتواند بهانه ای برای از یاد بردن تو باشد
نمیتواتی درک کنی چه سخت است هنگامی که غمگین و تنهایی میبینی کسی نیست دستت را بگیرد
حال شاید بنویسم وشاید نوشته هایم زیبا باشدولی هر انچه هست یاد تو مرا یاری میکند
و هنگامی که  چشمانم را میگشایم سکوتی مدهش پایان من است 
نمیدانم تا به کی بتوانم کلمات را در کنار هم به بازی وادارم وانها را به اواز و به ناله درد خود تبدیل کنم دوست دارم همه اینها را تبدیل به یک سمفونی بی کلام کنم اگر سخن به گزاف نگفته باشم و کافر نشده باشم همانند سمفونی افرینش که هر چشم ناپاکی توان محو شدن در ان را نداشته باشد
شاید نوشته هایم تکراری شده اند شاید ازردگی روحم توان زیبا نوشتن را از من گرفته است و زبان سخنورم در حال کنگی است قلمم در حال شکستن و روحم در حال زنگار بستن است  مگر خاطره ها به فریادم برسد
من به مانند ان درویش که امده بود در صحرا سوزان کعبه امال خود را ببیند حا میبینم هرچه بود سرابی بیش نبود
د راین ره چه شبها نیاساییدم جه غمها نخوردم چه برای یار نسرودم همه را تند بادی امد و برد و مانند خاکستر در هوا حلاجی کرد
نه میدانم .نه توان اندیشیدندارم د رخویش فرو رفته ام حتی دیگر سو سو ستارگان را نیز نمیبینم 
حال کسی اینجا نیست اغوشم را بر غمها باز کرده ام دوست دارم بیدار شوم باز توانش را ندارم .اری پایان یافته است همه چیز به پریشانی یک ارزوی اشفته ولی من همچنان تورا د راستانه قلبم دارم شاید تن خسته باشم ولی نا امید نیستم

 

اگر روزی ندیدمت سراغت را از شقایقها میگیرم

نوشته شده در جمعه نهم مرداد 1388 ساعت 23:38 شماره پست: 46

دیرهنگاهی است از شبها می هراسم ترس پروازت خواب را از چشمانم ربوده .میدانی اضطرابها همه زایده انتظار هاست
شاید امشب سخت ترین شب عمر من بود .تو چه میدانی بر من چه گذشت حال به که به سحر نزدیک میشوم روزنه های نور از لا بلای پنجره چشمم را ازا میدهد خواب بر چشمانم مستولی نگشته است.چقدر دلم هوای تو را کرده گلویم از بغض سنگین میسوزد چشمانم میخواهد ببارد ولی نمی گذارم تو نیستی ولی وجودت رادر قلبم احساس میکنم  احساس میکنم چشمانم روشنایی سحر را نبیند.دوست دارم چشمان زیباید را برای اخرین با رهم که شده در ذهنم نقاشی کنم  هیچ وقت تا به این اندازه تنهایی را درک نکرده بودم .با خود میگویم امید وجود دارد شاید امید تنها بهانه ای برای مقاومت و زنده ماندن باشد
حال که نیستی نگاهم را از عکسی که در ذهنم نقاشی کرده ام بر نمیگیرم انتظار میکشم چشم به راه میمانم 
وقتی امدی پاییز بود بابودند بهار را احساس کردم ارمغان رفتند زمستان است زمستان زیباست اما نه برای من .زمستان قلب مرا از تنهایی میسوزاند 
من تورا از کذر تنهایی خویش یافته ام در سایه هر شب چشمانم در انتظار توست پرنده معصوم وکوچک من.دستهای رو به تمنایم را خوب تماشا کن چشم گریانم را به خاطر بسپار  تمام واهمه من این است تو ان را نیرنگ بدانی 
وقتی نیستی دوست دارم چشمانم را ببندم تا شاید در رویا تورا ببینم .میترسم در انتظارم گم شوی .دوست ندارم هیچگاه تورا از دست بدهم این اوج خود پرستی نیست 
من برای همیشه در فضای خیال اغوش گرمم خیالت را زنده نگاه میدارم  میخواهم بی تابی عشق را بر رو ی کاغذ با کلماتم سیاه کنم  
دنیای افکارم کاملا به هم ریخته چرا اینچنینم روحم ارامش ندارد .عصیان میکند.هنگامی که از خواب بر میخیزم چشمانم را با هول و هراس می گشایم تحملش برایم بسیار طاقت فرساست تو نیستی من دل شکسته ام
بیداری طولانی شب چشمانم را به تاریکی خو داده دیگر دوست ندارم روشنایی را ببینم زیرا تو را در روییادر زمانی که چشمانم را بر هم مینهم  میبینم پس دوست ندارم روشنایی این دنیا را ببینم 
روزها میایند ومیروند من همچنان در زیر چتر شب زندگی میکنم سالهایی که روشنایی در قلب من نبود در شب در زیر رویاهای خود پنهان شده ام
تو میدانی شکستن چیست .اسان نیست وقتی هوای دریا کردی سراب باشد وقتی قلبت را هدیه دادی باز پس بفرستند وقتی دست یاری دراز کرد ی دستی نبود تا ان را یاری کند شاید معنی این کلمات را ندانی ولی احتمالا دیده ای فقطی گلی اب به ان نرسد چه بر سرش میاید
کاش میتوانستم زمان را به عقب برگردانم انقدری که به تو ثابت کنم دوستت دارم کاش از خدا میتوانستم فرصت دیگری حتی به اندازه یک تصمیم گرفتن بگیرم و به او میگویم خدایا تو شوق عشق را به من اموختی هر چند نهایت عشق تویی خداوندا کفر نمیگویم معشوق من بر روی زمین است و انچه را که از زیبایی عشق بیان کردی در وجود او میبینم .چگونه میتوانم حال خود را وصف کنم با کدامین عبارت 
نبودند را باور نتوانم کرد نه عقلم میتواند بفهمد نه قلبم میتواند احساس کند اما میدانم تو تنها کسی هستی که سکوت مرا میشکند تصور درد چنین سکوتی برایت سخت است ولی سکوت تنهای مرا نابود  میکند  میتوانی بگویی نمیمانم و دوستت ندارم ولی نمیتوانی بگویی دوستم ندار
من بیمار نیستم . تناقضها. سرگردانیها  نا امیدیها.وهمه زایده پریشانی من است و پریشانی من زایده دلبستگی به تو است زیباترین احساساتم دوست داشتن توست وقتی که دلتنگ میشوم یائ تو مرا ارامش میبخشد شاید به چشمان تو هیچگاه شور عشق را ندیده ولی باز برای من میمانی تا انتها
شاید با این نوشته ها راهی برای رسیدن به ستاره ها پیداکنم راهی بر ای رهایی از رویا و تبدیل ان به واقعیت 
زندگی من در همین نوشته ها خلا صه میشود همین که گاهی با نوشتن چشمان سرد تو را در برابر چشمان خود ببینم کافی است اگر روزی رفتی و ندیدمت سراغت را از شقایقها میگیرم

 

قصه تنهایی ام را با سکوت زمزمه میکنم

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم مرداد 1388 ساعت 20:44 شماره پست: 47

هر شب تنها در زیر نور ستارگان در کنار بنجره ای چوبی رو به کوچه ای بن بست نظاره گرم و هر شب در انتظار عابری ناشناس که دوستش داشتم اما نمیدانم چگونه امد وچگونه رفت قصه تنهایم را در سکوت با کوچه بن بست زمزمه میکنم تلاطم امواج ذهنم تورا به یادم میاوردو دستان گرمت را جستجو میکنم و نگاه ارام و مهربانت را به یاد میاور م سکوت برسشهای بی جواب فراوانی را در ذهنم حک میکند با خود می اندیشم که شاید عاشق وجودی گشته ام که قلب کوچک من کنجایش بزرگیش را ندارد ولی من عشق را از راه چشمانم لمس نکرده ام بلکه از طریق قلبم احساس کرده ام او تنها کسی بود که من از بی بناهی به او بناه اوردم باورش برایم بسیار دشوار است ولی اور فت ومرا با دردهایم تنها گذاشت ورفت ولی من مانده ام امیدوار با اتشی از درون از میان زلال اشکهایم به یاد او زنده ام به ا مید روزی که باز گردد برای همیشه و به مانند دو بروانه بر کشیم و از این دنیای مادی جدا شویم وقتی تو نیستی همه هستهای من نیستند و همه باورهای من رو به زوال. دوست نداشتم این را بگویم ولی تو به جای زندگی مرگ را به من هدیه کردی تو که میدانستی چرا ..هیچ وقت دوست نداشتم کسی رویاهای مرا زیر سوال ببرد تو رفتی ولی من مانده ام ودر سکوت شب وقتی دلم یاد تو را در سر میبروراند به ستارگان خیره میشوم و برای انها از غربت و تنهای خویش میگویم و شکایتهایم را به انها میگویم به این امید که انها را به گوشد برساننددر گوشه ای از قلبم کلبه ای را که. برایت ساخته ام نگاه میدارم نه در ذهنم زیرا گذر زمان زوال ذهن را به همراه دارد ولی قلبم خاطره تورا برایم زنده نگاه میدارد حتی در ان دنیا حال که به صبحدم نزدیک میشوم سحر خوب میداند با طلوعش قطرات اشک گونه هایم را سیراب میکند و گو نه هایم در انتظار سحری دیگر است

 

 

در سکوت دل گریه میکنم نرو

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم مرداد 1388 ساعت 20:2 شماره پست: 48

چه شکست جبران ناپذیری .چه عشق کام افرین ناکام.شاید نتوانی درک کنی در این شب جه مینویسم من دیگر قدرت بودن را ندارم میدانی چرا؟چون همه مرا به کناری زده اندهرکدام به بهانه ای یکی بهانه بودن یکی به بهانه رفتن ودیگری به بهانه گناه نمیدانم دیگر بهانه ها برایم تکراری است همه دوست دارند مرا متهم کنند همه دوست دارند مرا بشکنند شاید شکستن من ناقوس پایان تنهایی دیگران است نمیدانم فقط این را بخاطر میاورم که تنهایم . ولی همیشه در انتظار. ترس از رفتنها مرا روزی از پای در میاورد وقلبم بی سرو صدا فرو میریزدبرای یک لحظه هم شده کاش میتوانستی سری به عالم درون من میزدی شاید میتوانستی نوشته های مرا با قلبت نه با جشمانت احساس کنی
من هرانجه احساس را که داشتم برایت به کناری کذاشتم حال من یک بنفشه خشک هستم کسی دوست ندارد یک بنفشه خشک را ببوید یا به سینه بفشارد اهنگ رفتن تو پایان زندگی بنفشه  است 
عشق من زاده شهوت شبها نبود که مرا به کافری در مذهب عشق متهم کنی من هنوز با تمام وجود عاشقم حتی اگر انسانهایی باشند که مرا انکار کنند.وبازهنگامی که دلم میگیرد یاد تو ارامبخش روح افسرده من است  شاید قلبم را شکسته باشی ولی باز بر میخیزم عشق را از نو اغاز نمیکنم بلکه برخاستن را دلیلی بر ادامه ان می دانم سکوت را پیشه نمیکنم شبهای تنها و دلگیرم را با نوشته ها به صبح میرسانم  
امشب دوست دارم تا به سپیده صدایت کنم تا به سر حد جنون به جنونی برسم که مرگ را برایم به ارمغان اورد.حال هیچ برایم نمانده جز سایه ای ماتم زده از خاطرات که بر حضورم در این دنیا سنگینی میکند
دلم نمیخواهد ونمیتواند باور کند نبودند را شاید تنها اوست که میداند بر من جه میگذرد پس از تو میپرسم خداوندا گناه کیست ایا میتوان محزون دل هیچ کسی نبود اگر اینچنین است عشق را چرا خلقت کردی پس رویای دوست داشتن چه میشود تا به کی هرسپده با حسرتی وصف ناپذیر چشمان خود را بگشایم به انتظار به انتظار بودنها به انتظار ناله زه اعماق دلی پر اندوه خداوندا باز میپرسم ایا گناه است ایا کناه من است دوست دارم گناه کار باشم ودر این گناه بسوزم 
اگر قدرت تحمل حماقت را داشتم چشمانم را بر هم مینهادم  و همه جیز را به فراموشی می سپردم اما جه کنم نمیتوانم این گناه من نیست گناه حقیقت است گناه دوست داشتن نمیتوانم گه گاهی اشکهایم به فریادم میرسد این اشکها زایده قلب من هستنند هرجند گیج وحیرت زده ام و اشکهایم را به  دامان شب میریزم ولی به طلوع سپیده به بازگشت امیدوارم
کسی در این شب بیدار نیست جز پریشان نفس سرد من که تورا تمنا میکند تعجب مکن من مانده ام و میمانم با هزاران غم جون سیل دیوانه اشک خواب را از جشمانم ربوده است میدانی اشک جیست اشک مرد یعنی غرور او یهنی تلخترین و شکننده ترین دردها  دوست دارم پیام ناتمام اشکهای نا تمام نیمه شب مرا درک کنی شاید سر کشته ترین درد من تو باشی و تلخترین اشکهایم برای تو جاری شده است پس بدان هر نیمه شب با یک ناله نا تمام دردهای خودم را فریاد میزنم به امید روزی که تو باز گردی  بنای احساساتم بر روی دوست داشتن استوار است و اجتناب ناپذیر است انتظار در نوشته هایم بیداد میکند  این گناه من نیست گناه احتیاج هم نیست گناه عشق است عاشق ناپاکی را به حریم دل راه نمی دهد عشق جدا از هوس است

قصه ای بود عنوانش درد تنهایی

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم مرداد 1388 ساعت 22:35 شماره پست: 49

هرجه مینویسم گویی دلم خوش نیست دیگر دوست ندارم با کلمات بازی کنم من صیادی هستم که در دامی که خود افکنده بودم اسیر گشتم همه چیز در زندگیم متناقض است .روحم .قلبم .رویاهایم .هیچگاه فکر نمیکردم دچار چنین سرخوردگی شوم  نمیتوانم پاسخ صریح و قاطعی به سوالات خود دهم و برای جوابهایم سوالی نمیابم .نمیدانم قضاوت را به تو واگذار میکنم 
دل ساده ای داشتم اما دردمند از هراس از سکوت خلوت خویش تشنه احساس گشت .به مقصد رسید چشمانش را گشود. میدانی چه دید.سراب وکویر .کویر خود تشنه بود طلب درمان درد خویش پی که برده بودم 
شاید اینگونه سخن گفتن نشخواردل  است ولی انچه به نوشته های من روح میدهد احساسات من است که بر هیچ قاعده دستوری استوار نیست همه بر کار دل است من هیج کوششی نمیکنم تا نوشته هایم زیبا باشد ولی دوست دارم زیبایی احساساتم را به رخ  سپیدی کاغذ بکشم
زمانی که در خلوت تنهایی خویش قرار دارم از این دنیا جدا میشوم نیروی خاطره و احساس با هم در می امیزد روح از جسم میگریزد به پرواز در می اید لحظات غریبی است روحم بی تاب میشود  احساس نیاز وجودم را پر میکند  تنهایی مرا ویران میکند 
ای کاش دل نبسته بودم ای کاش حرفهایت واقیت داشت ای کاش من شیاد بودم هیج نیست نوشته هایم بی مخاطبندای کاش کسی بود این کلمات را با احساس خویش لمس می کردنه انکه با چشمانش بخواند 
به هر حال قافیه را باختم به همین سادگی .بگذریم نیمه شب است قصه ای بود عنوانش درد تنهایی

من سنگینی شب را احساس میکنم

نوشته شده در یکشنبه یکم شهریور 1388 ساعت 23:9 شماره پست: 50

شاید من کوشیده ام با هزلر و یک دلیل عشقم را به تو اثبات کنم و تو با همان هزارو یک دلیل انکارش کرده ای من نمی توانم و نخواهم توانست به سادگی کسی را از اعماق وجودم دوست داشه باشم و به سادگی از او دل برکنم من که لحظاتم را به یا د تو پیوند میدهم و زمانی که قلبم بیتاب میشود و غم چنان بر جانم چنگ میزند  صدای درمندی که  وجود تورا از اعماق خویش تمنا میکند را زمزمه میکنم حال تو جه میدانی ان درد چیست  اما من انچه را که در درونم میگذرد را به زبان نمیاورم  ولی دوست دارم در تاریکی شب در اوج تنهایی خویش ان درد را به روی سپیدی کاغذ بنگارم چون قلبم دیگر جایی برای حک غصه هایم را بر خویش نداردو در عمق شب از روزها از امید سخن بگویم ودر  سکوت شب یاد تو را تداعی کنم  و با اهنگ غم الود نوشته هایم برایت بنوازم و تا به استانه جنون برسم و هرچه را که مینویسم و فریاد میزنم را نشانی از تو را در ان ببینم و در ارامش شب و در اغوش یاس قطر ه های خاموش اشکم را به یاد تو هدیه دهم 
من با شب زندگی میکنم من با شب خو گرفته ام من شب را دوست دارم  اما هیچگاه اجازه نداده ام رویایم که توی شب شود
من در شب غریبم و سنگینی شب را احساس میکنم و گاهی از سکوت بی پایان شب دلم میگیرد و اوایم چنان غریب و حسرت الود میشود که سیاهی شب در غمم محو میشود و گاهی سکوت این را برایم نجوا میکند که چشم براه کسی هستی که هرگز نخواهد امد 
من که تاب تحمل و حتی فکر کردن به این موضوع را ندارم جنان پریشان میشوم و پلکهایم را به هم میفشارم  تا رطوبت چشمانم به فریادم رسد 
میگریزم از انچه که مرا از رویای با تو بودن دور میکند و میمیرم روزی که رویای تو دیگر وجود نداشته باشد  شب همچنان چترش را میگستراند و من همچنان به دنبال تو د راین راه نه خسته میشوم نه نا امید و من همچون سایه ای با سیاهی شب خو گرفته ام ولی باز هم از روز میگویم و روزی شب میرود و فردا میاید  

سکوت شب

نوشته شده در شنبه هفتم شهریور 1388 ساعت 1:11 شماره پست: 51

نا امیدی هنگامی که به مطلق میرسد باورها نیز رنگ میبازند گویا به انتهای راه رسیدم رجعتی نیست من میروم حتی اگر جاده سرابی بیش نباشد .ترس .غرور مرا ویران کرد وبینیازی من حال نشانی از ضعف من است و گریز واقعیتی از ضعف است .گریز من تنها گریختن از واقعیتها.گریز من یعنی بی قراری ها یعنی اشتیاق ها یعنی ان بو ی اشنایی که مرا ویران کرد.گریز یعنی غربت چشمانی که یاس و زندگی. هردورا در کنار هم   به من داد.هیچ چیز را نشان از اشنایی نیست و هرچه میگذرد تجدید خاطره هاست و لی من میمانم سالها بی قرار ودر انتظار دوست دارم خود را رها کنم و بدست موج سرنوشت بسپارم دوست دارم واقعیتها را فدای روییاهایم  کنم 
شا ید درک واقعیت نوشته های من کمی دشوار باشد سکوت در بعضی اوقات بسیار زیبا سخن میگوید  من این سکوت را میشناسم و ان را لمس کرده ام سکوت برای من یاداور توست سخن گفتن با توست ونگاه پریشان تو برای من بالاتر از هر چیز است برای قلب دیوانه من و هر شب در نیمه های ان میخواهم پر گیرم و پرواز کنم و تیرگی این  سکوت را با دیدن چشمان تو بشکنم باور کن هرشب از وحشت تنهایی فریاد میکشم  نه تنها بودن جسم ونه خود تنهایی از فرط وحشت تنهایی و قلبم دوست دارد از جسمم رها شود تنها میتوانم خود را به کنار پنجره ای برسانم تا امداد نور چشمانت را از ان بالا از کنار پنجره دنبال کنم  ستاره پهنه زندگی من در گمنامی است حتی دوست داشتن من نیز در گمنامی است  سکوت همچنان به من وفادار مانده و با من همدم است و در سکوت شب من یک نقاش چیره دستم  میدانی چرا ؟چون تا به صبح چندین با تورا در ذهنم نقاشی میکنم  هر بار بگونه ای باری گریان بار دیگر خندان و با اخر نزدیکی سپیده تو را در اغوش میگیرم تا مبادا تو را  اگرندیدم یادت تا به دنیای دگر با من باشد و هرگز چهره ای تا به این اندازه با روح من مانوس نبوده  اه . این جهره ؟
و هر صبح که تورا میبینم گویا امتدادیست  از تصویرگری شب پیش و هر روز تجدید خاطره ای از شب گذشته 
من نه دیوانه ام نه دچا ر مالیخولیا شده ام من درباره بیقراری و اشتیاق خود هرگز دچا ر اشتباه نمیشوم من انرا احساس میکنم و با روحم تورا لمس میکنم من تو را در خلوت تنهاییم ساخته ام واین خلوت را دوست دارم و هر شب چشم به راه تو و هرشب چشمانم را از پهنه اسمان بر نمیگیرم  تا ستاره پنهان تو را ببینم  انکه مرا افرید خود داند من چه میگویم و انکه چشمان مرا بر چشمان تو اشنا کرد شاید او دریابد من چه میگویم

نور چشمان توست که مرا از این سکوت می رهاند

نوشته شده در سه شنبه دهم شهریور 1388 ساعت 0:31 شماره پست: 52

گذشته من خیلی پررنگ تر از حال من بوده شاید در حال حاظر بر روی سایه ای از گذشته ام قدم بر میدارم سایه ای که مرا مبحوس خود کرده است و شاید سایه نشانی از تاریکی و تاریکی نشانی از شب است من شب را دوست دارم اما نمی دانم شباهتی بین من و جغد وجود دارد گویا سر تا سر زندگی مرا این شبها اسیر خود کرده است گاهی دلم به قدری تنگ میشود که دوست دارم خود را در تابوتی مبحوس کنم تا دیگر روشنایی را نبینم زیرا هنگامی که  در تاریکی شب مینویسم این احساس را دارم که در کنارم هستی  و دست مرا برای سیاه کردن کاغذ میفشاری و میمانی اما با اولین نوری که از کنا ر پنجر ه کوجک اتاق چشمان مرا ازار میدهد در میابم رویای من سرابی بیش نبوده دیگر دوست ندارم واژه ها ر ابگونه ای در کنار هم قرار دهم تا نوشته هایم زیباا باشد این کار باعث میشود زیبایی احساسات درو نم را فدای نوشته هایم کنم  گاهی کمان میبرم دیوانه گشته ام و در میان کشمکش روحم .احساساتم .عقلم قرار میگیرم  دوست دارم فریاد بر اورم مرا رها کنید  احساسات من احساساتی نیست که در مقابل هوا و هوس تسلیم شده باشد  من خود را محکوم میدانم  چگونه بگویم محکوم به دوست داشتن و هر کلمه ای که بر سپیدی کاغذ مینهم این احساس رادر من ایجاد میکند که گامی به تو نزدیک گشته ام و با رفتن شب اهی از درون سر میدهم  صبح امد صبح بی رحم دوست دارد خیال تو را از من دور کند  اما او نمی داند نه روشنایی نه اسمان نه ابر های تیره نمی توانند خیال تو را از من دور کنند  اما من بر تو همیشه رشک میبرم بر تویی که انقدر والایی که حتی برای داشتن رویای خیال تو باید خود را در دریا یی افکنم که شاید توان رسیدن به ساحلش را نداشته باشم 
همیشه از پنجره اتاق تنهاییم که در همسایگیش  قلب شکسته است به ستارگان اسمان مینگرم و روح وچشمانم هر دو نظاره گرند چشمانم چیزی نمیابد ولی روحم وجود تو را احساس میکند ستاره  ای پیدا نیست ولی وجود تو اسمان مرا روشن گردانیده و حتی وجود ابر های تیره نمی تواند از روشنایی تو بکاهد  چه شب پر غو غایی است گویا کوچکترین  احساسی از ان نداری و لی  من وجود تو را احساس میکنم  دوست ندارم سحر بیاید و مرا از تاریکی شب جدا کند  و در این خلوت پر هراس تنها با شب اونس دارم و در زمانی که همه دیدگان خود را بر شب فرو بسته اند  چه خبر داری از دل در انتظار من . انتظار هیج جیز نیست جز دوری ازوجود تو .. و ای انسانه من بیدارم د راین دریای شب و با طوفان هولناک سکوت میجنگم  نه طلب کمک میکنم نه فریاد دردمندی سر میکشم  تنها سو سو نور چشمان تو میتواند مرا از دریا برهاند 
شاید تو والاتر از انی که فهم کوته عشق الود من قلب پاک تو را فتح نمایید

 

سکوت مرداب

نوشته شده در چهارشنبه ششم آبان 1388 ساعت 13:53 شماره پست: 53

هوا دوباره ابریست اشکهایم زود تر از باران شروع به باریدن کرده است  و بازهم احساس تنهایی به سراغم امده است هر زمانی این احساس را دارم برای فرار از ان رو به نوشتن می اورم   
نه میتوانم از خاطراتم بکذرم نه میتوانم سرنوشت را تغیر دهم  بس مینویسم گویا نوشتن تنها برایم باقی مانده است . اری بی تو محکومم محکوم به نوشتن در تاریکی ولی تردیدی به خود راه نداده ام عاشقم  مینویسم خط به خط دردهایم را که شاید تسکینی باشد بر ان ولی هرگز نا امید نمیشوم شاید این تنهایی مرا در شناخت بیشتر تو یاری نماید  شاید هم برای رسیدن به تو اول باید خود را بشناسم ولی میدانم بی تو غمگینم  و شاید سکوت را بیشه کنم ولی برای من میمانی همانگونه که هستی از خوشبختیهای دنیا شاید برای من فقط دوست داشتن تو با قی مانده است وجشمهایم فقط در فراق تو اشک می ریزد وهنگامی که دل گیرد روحم  برای دیدنت از بدن جدا شود  
گل باغ زندگی من ای کاش زمانی که این جملات را مینوشتم اینجا بودی تا سیر تماشایت میکردم و نوشته هایم را برایت زمزمه میکردم و لی افسوس برای جدایی تو از من زمان بی پروا در حرکت است و اشک وغم در چهره ام همه الهامی است از رفتن تو دیگر رنگهای زیبای زندگی من بی تو بی رنگ وبو هستن هرچه بیشتر با خود می اندیشم بشتر احساس میکنم بی تو نخواهم توانست .. اری میهراسم از اینکه روزی بروی و مرا در این مرداب تنها بگذاری تو ساخته و پرداخته سکوت مرداب نیستی تو روح ساکن ابی . ابی که روزی سکون را میشکند هستم حتی اگر بروم .ومیروم همنجایی تو هستی .تو ساحلی و من موج اگر صد ها بار موج را برانی باز به اغوش ساحل باز میگردد. نمیدانم تا کجا خواهم رفت ولی این راه را با تو اغاز کرده ام بی تو پایانی بر ان نیست این راه راه تنهایی نیست . من سالک راه نیستم من عاشق یارم.من یک نگاه بی تو را در خود نیندیشیده ام  من یک گام بی تو را نتوانم .چگونه ؟ راه  رفتن را نمیدانم مرا تنها مگذار سکوت مرا میترساند 
گویی به اخر دنیا رسیده ام و جز هراس هیج را احساس نمیکنم  برای رسیدن به قلب بهشت دستهای تورا کم دارم  تصویر مبهمی است در انتظار ابرهای اسفند که خبر از باران فروردین دارد و

 

او هست باید باورش کرد

نوشته شده در دوشنبه هجدهم آبان 1388 ساعت 19:19 شماره پست: 54

گریه کن اسمان به حال من بر وبالم سوخته است چشمهایم نگاه خود را گم کرده اند دوست دارم از این دنیا ی بی وفا به سوی درگاهت باز گردم ای خدا دوست دارم برواز کنم من در این دنیا بیگانه ام 
وقتی تو نیستی .نیستی مطلق را درک میکنم و هنگامی که رفتند را به یاد میاورم نومیدی در من به مطلق میرسد و ناگهان اندیشیدن به فردایی که تو در ان وجودی نداشت باشی مرا به ورطه سقوط میبرد 
وخود را ویرانه ای میبینم که حتی گذر زمان نیز نتوان انرا به استوار کند 
دوست ندارم فردایی باشد ان فردایی که تو نباشی .دوست دارم تمنا کنم تا شاید کسی باشد صدای درون مرا بشنود و بیقراری مرا انگونه هست احساس کند ...
 هیچکس جز تو نخواهد توانست .اری تو تنها بازیگری هستی که میتوانی از نتوانستنها بگذری.ولی بدان من هرگز تسلیم سرنوشت نخواهم شد حال که تنها سکوت به من وفادار مانده با سکوت همبیمان میشوم تا سکوت تورا بشکنم نمی دانم سخت بریشانم
کمی به اطراف خود خیره میشوم نمیدانم کسی نیست تا حرفهایم را درک کند شاید چشمهایت نگاه خود را از من دور کرده اند اشکهایم نیز دیگر توان گذشتن از غمهایم را ندارد .گویا در بس ابرها نامیدی بنهان است من نه میروم نه رویاهایم را رها میکنم اینده را دوست ندارم بس با گذشته ام زندگی میکنم انجایی که تو برای همیشه هستی 
سالها بود به دنبال رویای تو بودم حال که تورا یافته ام تصویرت را در عمق  خویش در قابی از جان به یادگار نگاه داشته ام .وچون به بازگشت امیدوارم انتظار میکشم .چشم براه میمانم اما تردید نمیکنم یقین دارم روزی باز میگردی من با خویش عهد بسته ام وهیچ فریبی توان شکستن انرا ندارد به هیچ چیز دیگری نمی اندیشم در بیرون سکوت استو غربت ولی در درون تو هستی میتوان در حالی که نیستی به تو رسید نوشته های من گنگ نیست سنگین غم رفتن تو به سنگینی انرا دو چندان کرده است 
ولی من تنها نیستم و او مجهول نیست فقط باید باورش کرد .نه تظاهر است نه دروغ نه تصنعی .تناقض وتضاد هم در کار نیست .ارامش واطمینانی در وجود من هست حتی اگر در این راه بمیرم باز هم سخت نیست

 

 

جنون مرگ .مرگ عشق ناتمام دیوانه ام میکند

نوشته شده در دوشنبه هجدهم آبان 1388 ساعت 20:37 شماره پست: 55

ای اشکهای بنهان من گریه کنید بر خاطرات من بر بریشانی حال من بر قلب شکست خورده من . گریه کنید تا شاید ارام شود دل شوریده من 
امشب به مانند هیچ یک از شبها نیست دوست ندارم ناله ها ی گردانم را دیگر برسبیدی کاغذ حک کنم دوست دارم انه را به نتی تبدیل کنم تا همچون صور اسرافیل باشد تا بر ان بدمم تا زنگار از روح شکسته دلان بر دارد تا منقلب کند روح افسرده تورا 
نمی دانم انگشتان انسانی دل شکسته به مانند من میتواند ناله های جگر سوز مرا به سمفونی تبدیل کند که امواج سکون یافته را خروشان کند ایا از لابلای ناله های این سمیهای کوبیده بر تکه تخته میتوان ناله های  دل مرا شنید نمی دانم دوست دارم فریاد برکشم دوست دارم اشک بریزم 
تیرگی شب سر سام اور است.اشکهام وحشت زده ترس از رفتن ها  باید در دامن سکوت اشکهایم را بر روی قلبم ان گوشه که برای تو به یادگار گذاشته ام بریزم تا همواره سبز باشد
جنون مرگ .مرگ عشق ناتمام دیوانه ام میکند.دوست دارم اسمان به حال من بگرید تا اشکهی مرا در خود محو کند دوست دارم غمهایم را به باد بسبارم ولی باده نیز در غم من ناله سر میدهند دلم بر حال غربت خودم میسوزد .دردم چیست .عشقم جیست زندگیم کیست .او میداند با سکوتم میداند دریغا نمیدانم چه کنم دیگر ان کوچه باییزی خزان زده برایم معنی ندارد دیگر خش خش شکستن برگهامرا به عمق باییز نمی برد دیگر اینده مرا به سوی خود نمی خواند 
بی طاقتم فغان بر میکشم گاه در کوچه های دلتنگی به راه می افتم گاه تو را میبینم گاه در خیالم تو را میبویم  گاه تور ا احساس میکنم و گاه نمیدانم تو کیستی اما میدانم مرا با تو جدایی نیبست  مرا بی تو سرنوشتی نیست سر گذشتی نیست و شاید تو خورشید بی غروب من هستی تو همه جا وجو.د داری طنین افکن 
ای بادهای باییزی مرا با نفس سرد خود بسوزانید تا مرا از این محنت برهانید
ای دنیای ناشناخته من به تازگی به او رسیده بودم زمستان برای من سخت است در بناه تو شاید بتوان از ان گذر کرد 
تو هوای من شده بودی چرا مرا از استشمام خود محروم میکنی دم زدن در تو حیات است اشکهای بی قابم که ساله در بس برده غرور زندانی بود دیگر فرو نمیریزد بی تو دوست ندارد جاری شود
اما افسوس تو نیستی غریبم در هر غروب در بس رفتن افتاب در انتظارم واز هر رهگذر صبح تورا میجویم  تاروزی باز گردی تا روزی با صدای اواز برستو های هجرت کرده باز گردی خلوت تنهایم را دوست داشتم خلوتی که تنها یاد تو در ان بود حال که نیستی میترسم در این خلوت دیگر نتوانم برخیزم

 

هنوز قلب باغچه در زیر سردی برف می تبد

نوشته شده در دوشنبه دوم آذر 1388 ساعت 11:3 شماره پست: 56

نیمه های شب خواب توان چیره شدن بر پلکهایم راندارد امشب اگراشک به فریادم نرسد می میرم . تنهایم از این روزهای ابری خسته شده ام و سنگینی نگاهت بر خستگی آن افزوده گاهی به گذشته خود ، خنده ام می گیرد و در اوج آن آهی می کشم چون درخت دوست داشتن من میوه ای به رنگ تنهایی داده است ای کاش احساس نبود و همه چیز را تنها با چشمهایم می توانستم ببینم .

نمی دانم چرا رفتی ولی در زندگی برای آمدن شاید یک دلیل باشد ولی برای نرفتن هزاران دلیل نمی دانم چگونه آن هزار دلیل را پیدان کردی و رفتی بعد از رفتند قلبی شکست شاید زمستان با سپیدش بتواند این همه سیاهی را بپوشاند .

شاید خود را تسلیم سکوت کنم ولی حتی در انتهای سکوت باز هم به تو می رسم آنقدر قد کشیده که دیگر توانی در خود نمی بینم می دانی چرا می گویم دیدار نامیدی را می گویم – دیگر کسی نیست تا از مهربانی سخت بگوید وقتی تور را در رویای خویش ساختم زمستان بود پس سرما یارای شکستن این رویا را ندارد و هنوز قلب باغچه در زیر سردی برف می تپد از تجسم یاد تو خون در رگهای من جاری است .

سکوت مرا با خود به گذشته های دور می برد هنگامی که خداوند سکوت را آفرید وجود من نیز هراسان بود آرام می گریستم صداها خاموش بود حتی زمان نیز حرکت نمی کرد تنها صدای قطرات اشکهای من بگوش می رسید هنوز سکوت بود ، سکوت انتظار را باید یکی بشکند ؟ ناگهان خداوند با دستهایش تاریکی را به کناری زد روشنائی چشمانم را نوازش کرد .

اندک اندک سکوت شکسته می شد خدا به فرشتگانش فرمان می دهد چیزی بر روی قلبم حک      می کند دوست دارم بدانم آن چیست پاسخی می آید سکوت کن ای بنده ، فرمان فرمان خداوند است همه سر به سجده فرو می آورند من که شیطان نیستم سر سجده فرو می آورم .

ولی دوست دارم از زیر چشمم نگاه کنم نگاهی بر آن می اندازم بینم چیست ؟ نوشته ای است حک شده بر قلبم آن موقع نمی دانستم چه بود ولی حال می دانم آن یاد و توست پس تا مرگ بمان  که  می مانم چون حک شده ای بر قلب من .

+ نوشته شده در جمعه چهارم دی 1388ساعت 2:41 توسط سارو | یک نظر

خدایا اگر اجازه بدهی از دانه های باران سینه ریزی می سازم برای دختر لطف تو ـ و شعرهایم را زیر درخت یاد تو می کارم .....

 

نوشته شده در جمعه نوزدهم مهر 1387 ساعت 21:27 شماره پست: 3

نشباهنگام دلم بیشتر می گیرد . شاید از این روست که فکر می کنم دلم در شبی محض ـ از کهکشان جدا شده و در یکی از دهکده های زمین افتاده است . احساس می کنم که همه خیابانها از اتاقم می گذرند و بعضی وقتها می توانم در ساکت یک مرداب ـ نیلوفرانه آواز بخوانم .

احساس می کنم رودخانه ها هر روز به گلدان شمعدانی من می ریزند و بعضی وقتها می توانم به درختهای گلابی تکیه کنم و شبیه آبها بشوم .

شباهنگام از دستهایم کلمه می ریزند و من رویاهای شریفم را در دفتر شعرم پنهان می کنم .

احساس می کنم در برودت یک گناه ـ خونم یخ می بندد و نام تو در دهانم حبس می شود .

در گوشه گاه صدای تو  ـ ازل را می سرودم که به خاک آمیخته شدم .

سازندگان عشق مرا به دنیا دعوت کردند . ماهی ها موج بر موج می رقصیدند و نام مرا زمزمه می کردند.

پروانه ها برایم جامه ای سپید  فراهم آوردند . من در کرانه های لاله ـ هر  روز سه بار نام تو را روی دلم می نوشتم ـ شادمانه دستهایم را به آسمان می فرستادم و در چند گامی تو ـ کودکی ام را بال شهابها می بستم .

ای پروردگار پرنده و انسان !

ای کاش همیشه در حیاط کودکی ها می ماندم .

ای کاش باز هم می توانستم صدای تو را نقاشی کنم و روی رودها غلط بزنم و ای کاش مداد رنگی ها با من قهر نمی کردند .

ای آفریدگار فردا و فریاد !

سر انگشتهایم را که پر از ترانه و ابرند بگیر .

مگذار در میدانچه نادانی غبار شوم . مگذار تند بادهای پی در پی ـ شانه های امیدم را بشکنند و سیلابهای گناه ـ ریشه های زخمی ام را  از باغچه بی بدیل کرامت تو جدا کنند .

خدایا اگر اجازه بدهی از دانه های باران سینه ریزی می سازم برای دختر لطف تو ـ و شعرهایم را زیر درخت یاد تو می کارم .....



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: